بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

ساخت وبلاگ

آذر، آذر جانم، آذر خانم، که البته خودت آن قدرها هم این خانمی را قبول نداری، خیال نکن که ازت کنده شدم، یا تو از من می توانی کنده شوی. خواهی نخواهی وصله ی جانی آذر جانم؛ مخصوصا حالا که دارم عین تو می زنم زیر بساط کار و بار و آن لباسی را به تن می کشم که یک عمر آرزوی پوشیدن اش را داشتم. حالا من تماما تو شده ام. زیر پوست ام رفته ای و جلو آینه آن موهای سیاه ات را به من داده ای و آن ابروهای پهن ات را و آن چشم های درشت و چشمخانه های گود. حتا دارم عین تو لاغر می شوم، بی آن که بخواهم، نه این که نخواهم، که اراده ام چیزی را بخواهد تکان دهد در تن ام. تنانه گی ام مثل تو شده. آن حرص ها و تصویرهای ابتدایی و کودن وار رفته اند و جاشان را یک جور کشف تن گرفته؛ کشف عصب ها و پایانه های عصبی. یک جور هوشیاری آمده جای آن بی خبری ها.

حالا شب ها به شهرهایی می روم که تو در آن ها بوده ای. به روستای پدرت می روم. آن دشت طلایی هر شب زیر پام است. با قصه های آن جاست که خواب ام می برد. بوی زیره و مرزه و رازیانه ای که پیرزن می کاشت توی باغچه اش، با آن دست ها که تا آخرین روز عمرش قوی بود می پیچد توی سرم و خواب ام می برد. حرف هاش هم می آبد با آن باد که از سمت سمرقند می آید. می گوید: دختر جان! تو سودایی مزاجی. گرده ی گل بخور.

به تو برگشته ام آذرم و لاجرم به هر آن چه تو از آن ریشه گرفته ای. من تو شده ام به تمامی، چون که لباس ها را کنده ام و عریانی ام همه توست و از توست. ساده تر شدم و خلاصه تر.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۵ساعت 7:42 توسط آذر-الف |
گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : بیا,بیا,مرا,ماجرایی,هست, نویسنده : foggylossa بازدید : 178 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 7:28