شهر من بخند*

ساخت وبلاگ

دیشب هیچ فکر نمی کردم از ترکیب برنج و گوجه و گوشت و پیاز و سیب زمینی برسم به آن چه که آرزوی شام بچه گی هام بود؛ استانبولی. عصرها که می رفتیم خانه ی در و همسایه و فامیل به گپ و گفت، و نه به شام، خیلی وقت ها بوش که از آشپزخانه شان می آمد بدجور ضعف ام می انداخت. هیچ وقت توی خانه شام نداشتیم. چی می شد لطفی می کردند و گهگاه کله جوشی، سیب زمینی یی، نیمرویی می پختند و سرافرازمان می کردند. این که می گویم نه این که مثلا نداریِ آن سال ها را به رخ بکشم؛ که خب به رخ کشیدن ندارد و همه مان این طور بوده ایم، بیش تر از آن بابت است که خوشبختی آدم ها آن وقت ها چی بود و حالا چی هست. آن موقع آن استانبولی نه فقط برای من که بچه بودم، که برای مادر و مادربزرگ ام هم شامی خیال انگیز بود. پلو غذایی نبود که بشود برای شام حرام و حرج اش کرد. اما حالا، غذا آن قدرها شادی نمی آورد، گرچه تفریح جایگزین ما ایرانی هاست برای کنسرت و بار و دیسکو و استادیوم و ... نرفتن هامان. 

فصلنامه ای درباره ی شهر چاپ می شود که موضوع این شماره اش، شهر و ادبیات بود. عکس دوبلین، دوبلین جویس توش بود. نمایی بود از میدانی و خیابانِ منتهی به آن و آدم های شیک پوش و درشکه ها و ماشین ها و... شهر آن طرف عکس می رفت تا در پرده ی دود و مه ملایم محو شود و این محو شدن خیال انگیز بود. با دیدن آن حال خوشی می آمد سراغ آدم. شاید همین الان ِ مثلا لندن، یا توکیو، و حتا مکزیکوسیتی با اقیانوسی از آدم و ساختمان و ماشین همین طوری ها باشد و محو شدن شهر در آن کرانه ی ناپیدا، حس شکوه و بی نهایت بودن بدهد. اما بارها شده که از بام تهران به آن پایین و بی کرانه گی نگاه کرده ام و مخصوصا توی این چند سال اخیر، فقط خوف می اندازد به جان ام و وحشت ام می اندازد که این شهر که آن ورش از سرازیری سُر می خورد و توی دود و غبار گم می شود دهن باز کرده که مرا ببلعد. انگار نه انگار همان جایی است که توش بزرگ شده ام و از آن جا آمده ام این بالا و باز می خواهم فرو بروم توی دل اش. به نظرم آن شهری که زمانی توش رؤیای شام گرم داشتم و کوچه هاش برای بازی هام پهن و فراخ می شد خیلی امن تر از اینی بود که الان هست. آخر چه طور می شود که گذر سه دهه به اندازه ی سه قرن شهری را زیر و رو کند. گفتن اش خیلی تلخ است برام، چشم بستن روی همه ی چیزهایی که می خواهند شهر را هنوز خوب و دوست داشتنی و چی  و چی نشان دهند و حق هم دارند، بی نهایت سخت است و گفتن این جمله که « تهران دیگر جای امنی برای ماندن نیست. » شاید به نظر خیلی ها نهایت بی انصافی باشد، اما حقیقت دارد. نه این که امنیت فلان و فلان شهری را نبینی، که شهر خودش، بافت اش، تار و پودش دیگر پذیرا  و مهربان نیست. پناه امن نیست. با وصله و پینه و تئوری بافی هم نمی توان چیزی به اش چسباند. انگار همه ی تلاش ها برای خوب کردن حال شهر به طرز رقت باری به فنا** می رود.

 

* کاملا و مطلقا ملهم از آلبوم « شهر من بخند » اثر پالت جان جانی و مهربان.

** می توان تعبیر بهتر « گا » را به کار برد.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : شهر من بخند 320,شهر من بخند,شهر من بخند پالت,شهر من بخند پالت دانلود,شهر من بخند گروه پالت,شهر من بخند متن,شهر من بخند از پالت,شهر من بخند شعر,شهر من بخند پالت بند,شهر من بخند از گروه پالت, نویسنده : foggylossa بازدید : 327 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 3:12