آن جا که می خوانی: آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت... چه قدر صدات جادو می کند هر بار مرا. چند بار از سعدی خوانده ای و آخرینش این بود. امروز روز سعدی است. گوشش می دادم امروز. اگر می خواستی یکی تازه اش را بخوانی کدام غزل را انتخاب می کردی؟ حالت با کدام خوش بود؟ اگر فراغتی بود بخوانش برای من هم. بخوانید, ...ادامه مطلب
من آدم میانه حالی بودم، کسی که در میانه خطوط می راند، با کسی توی خیابان یا اتوبان مسابقه سرعت نمی گذاشت. مدام در جاده ی پیچ در پیچ زندگی هم در حداقل سرعت ممکن می راند تا پرش به پر کسی نگیرد. از همه چیز کم ترینش را می گرفت و به همان قانع بود. سیل حوادث مرا به نقطه ای کشاند که شاید دیگر میانه حالی در آن ممکن نیست. زمانی می رسد که مجبوری توی جاده دقیقا روی خطی برانی که مخصوص حداکثر سرعت است، چون انگار راه های دیگر بسته شده به رویت. حالا نمی خواهم بگویم خیلی موجود ماجراجویی شده ام، نه، اما نسبت به قبل موانع کمتری برای سرعت گرفتن می بینم یا شاید به ندیدن می زنم خودم را و عبور می کنم. اما دیده ام که تو میانه نبوده ای، شتاب گرفته ای، دورترها و بالاترها رفته ای و اوج گرفتن شاید اتفاقا برای تو چندان سخت نبوده باشد. دیده ام در من هم تو شوق اوج گرفتن را برانگیخته ای. دیده ام که به قول نزار با تو هیچ چیز نیمه نبوده، در نقطه ی نصف نبوده، یا در اعلی درجه بوده یا از اساس نبوده: معک، لا توجد انصاف حلول و لا انصاف مواقف و لا انصاف احاسیس، کل شیء معک یکون زلزالا او لا یکون و کل یوم معک یکون انقلابا او لا یکون....کِی دیده ای در این چند سال که جز این باشد؟حالا هم از دلتنگی می خواهم که فحش میانه ای ندهم، مرزهای ادب و عفت کلام را درنوردم و رکیک ترین ناسزاها را نثارت کنم، چون که با تو هیچ چیز قرار نیست در میانه قرار گیرد! باید که تمام عیار باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
من دلتنگم و می خواهم حرف بزنم با تو، خیلی عادی، درباره موضوعات روزمره. عین دو بچه آدمیزاد می خواهم با هم حرف بزنیم. مثل همه آدمهای دیگر که دست کم می توانند ده جمله معنی دار با هم رد و بدل کنند، بدون دغدغه. من فقط گفتوگو دلم میخواهد بی آنکه از بعدش واهمهای داشته باشم که تو بخواهی درها را ببندی، بی هر چیز دیگری که بتواند برایت تنش ایجاد کند، بی حاشیه، صرفا کمی احوال پرسی و معاشرت. آخ، خدای من! این درخواست این همه میتواند سخت و ناممکن باشد؟ این را هر دو موجود زنده ای روی زمین انجام میدهند با هم، اما میان من و تو شبیه جان کندن شده، دشوارترین و جانفرساترین کار دنیا شده، اتفاقی که مشابه آن برای تو با هیچکس غیر من نمیافتد. به هر حال گفتم، من میخواهم حرف بزنم و فکر میکنم این چندان سخت نباید باشد. خواهش میکنم با من حرف بزن. مدتی طولانی شده که با تو چیزی نگفتهام و دلتنگم. فکر کن ارباب رجوع توام، فکر کن یک رهگذرم، یک غریبه، یکی که مثلا در سالن انتظار فرودگاه یا در صندلی کناری هواپیما لاجرم همصحبتش میشوی، بی هیچ سابقهای از آشنایی. سکوت نکن، سکوت تو مرا میخورد. حرف بزن، حرف ساده. اصلا ناسزا بگو، به سیلی کلمات بنوازم. بگذار این سنگینی و دوری از سکه بیفتد به اعتبار کلامی از تو، هر چه که باشد. چیزی از تو نخواهم خواست. لال خواهم ماند تا فقط تو بگویی. اصلا فقط تو بگو. من که مدام اینجا حرف میزنم و اصلا جز اینجا، جایی دیگر چیزی به تو نخواهم گفت اگر نخواهی. پیامی نخواهم داد. قول میدهم که هیچ نگویم فقط بگذارم تو بگویی، دیوار شوم، سنگ شوم و سراپا فقط گوش باشم، مگر تو بخواهی از من که حرف بزنم، که بگویی آذر بلاگرفته تو چیزی بگو. بگویی آذر حرف بزن، میشنومت! غیر این بخواهی با سنگ و , ...ادامه مطلب
دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.این ها را نگفتم که تو را به زور بیان, ...ادامه مطلب
قادر؟ گاهی چیزی بگو، حتی شده کلمهای یا سه نقطهای. گاهی با من حرفی بزن. گاهی از حالت بگو و بگذار کمی آرام بگیرم با هرچه میگویی، حتی اگر سه نقطه باشد که جهانی حرف در خود دارد. گاهی از روزمرگی هایت بگو، از آن حکایتهای هزاران هزارت بگو و ببین که من سراپا چشم ام برای خواندنت و گوش ام برای شنیدنات، بی آن که کلمهای بگویم، اگر تو نخواهی که بگویم.من اگر از تو نشنوم و نخوانم تاب تحمل این همه ام نیست، نه تمرکزی دارم، نه تجمع خاطری... هیچ هیچ... بخوانید, ...ادامه مطلب
نگاه کن! پدیدهها هرگز دکمهای برای عقبگرد و محو کردن اثرشان از حافظهی ما ندارند، مثل این تغییر پارادایمی که حالا و این روزها تجربه میکنیم و مثل تو... اما تو فرقهایی داری... من هر چه عقب برگردم به نقطهای که اثری از تو نباشد در زندگیام نمیرسم. همیشه پر بودهام از تو، حتی وقتی هنوز نیامده بودی، نه! نقطهی هنوز نیامدنی در کار نیست حقیقتا، تو همیشه بودهای... تو همیشه نقطه تلاقی محال و ممکن بودهای، همهی نبودنها و نشدنهات در آن واحد عمق بودن و عین شدن بودهاند... حیرت همواره من هم از همین امر است که تمامی ندارد... بخوانید, ...ادامه مطلب
بهمن امسال ماه چندان پرباری نبود. اوایل اش یک سری کار که به بیگاری شباهت داشت و بعدش مریضی سخت خودم و پسرک ام زمین گیرمان کرد حسابی. نهایتا هم سفر نقد کتاب ام است به مشهد که گرچه چهار پنج روز است، اما عملا دو هفته وقت ام را می گیرد و پرت ام می کند به آخر ماه. این ماه را هیچ کاره بودم تقریبا و هنوز بعدِ سه ماه کم کردن از بار کارِ بیرون، باز هم نمی دانم با خودم چند چندم. شاید چون دربست و بی مزاحم در خدمت نوشتن نیستم و همواره چیزهای مخل جریان آزاد فکر هست که نگذارد نرم و روان پیش بروم. تا ننشینم و به نظم و قاعده ننویسم نمی توانم بفهمم چه طورم و چه گونه ام. امروز صبح باز همان بیزاری غالب صبح ها,بهمن,خالی ...ادامه مطلب
دیشب هیچ فکر نمی کردم از ترکیب برنج و گوجه و گوشت و پیاز و سیب زمینی برسم به آن چه که آرزوی شام بچه گی هام بود؛ استانبولی. عصرها که می رفتیم خانه ی در و همسایه و فامیل به گپ و گفت، و نه به شام، خیلی وقت ها بوش که از آشپزخانه شان می آمد بدجور ضعف ام می انداخت. هیچ وقت توی خانه شام نداشتیم. چی می شد لطفی می کردند و گهگاه کله جوشی، سیب زمینی یی، نیمرویی می پختند و سرافرازمان می کردند. این که می گویم نه این که مثلا نداریِ آن سال ها را به رخ بکشم؛ که خب به رخ کشیدن ندارد و همه مان این طور بوده ایم، بیش تر از آن بابت است که خوشبختی آدم ها آن وقت ها چی بود و حالا چی هست. ,شهر من بخند 320,شهر من بخند,شهر من بخند پالت,شهر من بخند پالت دانلود,شهر من بخند گروه پالت,شهر من بخند متن,شهر من بخند از پالت,شهر من بخند شعر,شهر من بخند پالت بند,شهر من بخند از گروه پالت ...ادامه مطلب
زن های عاصی. مردهای عصیان گر. آدم هایی که توی قالب های تنگ له شده اند آن قدر که از سوزنی ترین سوراخ ها می زنند بیرون تا نفس تازه کنند. آدم های روایت گر پشت در پشت نسل های سوخته. کتاب تازه ی شهسواری فرصت دیدن این آدم ها بود. دیروز خودش آمده بود. بار اولی بود که از نزدیک می دیدم اش. برعکس قضاوت من از عکس هاش، صاف و ساده بود و خاکی. از تجربه ی نوشتن اش گفت و از عرق ریزی ها ناتمام روح. گفت که مراقبه می کند برای احضار آن داستان ها و آن آدم ها از اعماق وجودش. گفت که همه ی این ها در درون ما هستند و باید جان بکنیم و بیرون شان بکشیم. از خودم پرسیدم یعنی احمد و رضا و پروانه ی,نخفته ام به خیالی که می پزد دل من ...ادامه مطلب