من دلتنگم و می خواهم حرف بزنم با تو، خیلی عادی، درباره موضوعات روزمره. عین دو بچه آدمیزاد می خواهم با هم حرف بزنیم. مثل همه آدمهای دیگر که دست کم می توانند ده جمله معنی دار با هم رد و بدل کنند، بدون دغدغه. من فقط گفتوگو دلم میخواهد بی آنکه از بعدش واهمهای داشته باشم که تو بخواهی درها را ببندی، بی هر چیز دیگری که بتواند برایت تنش ایجاد کند، بی حاشیه، صرفا کمی احوال پرسی و معاشرت. آخ، خدای من! این درخواست این همه میتواند سخت و ناممکن باشد؟ این را هر دو موجود زنده ای روی زمین انجام میدهند با هم، اما میان من و تو شبیه جان کندن شده، دشوارترین و جانفرساترین کار دنیا شده، اتفاقی که مشابه آن برای تو با هیچکس غیر من نمیافتد. به هر حال گفتم، من میخواهم حرف بزنم و فکر میکنم این چندان سخت نباید باشد. خواهش میکنم با من حرف بزن. مدتی طولانی شده که با تو چیزی نگفتهام و دلتنگم. فکر کن ارباب رجوع توام، فکر کن یک رهگذرم، یک غریبه، یکی که مثلا در سالن انتظار فرودگاه یا در صندلی کناری هواپیما لاجرم همصحبتش میشوی، بی هیچ سابقهای از آشنایی. سکوت نکن، سکوت تو مرا میخورد. حرف بزن، حرف ساده. اصلا ناسزا بگو، به سیلی کلمات بنوازم. بگذار این سنگینی و دوری از سکه بیفتد به اعتبار کلامی از تو، هر چه که باشد. چیزی از تو نخواهم خواست. لال خواهم ماند تا فقط تو بگویی. اصلا فقط تو بگو. من که مدام اینجا حرف میزنم و اصلا جز اینجا، جایی دیگر چیزی به تو نخواهم گفت اگر نخواهی. پیامی نخواهم داد. قول میدهم که هیچ نگویم فقط بگذارم تو بگویی، دیوار شوم، سنگ شوم و سراپا فقط گوش باشم، مگر تو بخواهی از من که حرف بزنم، که بگویی آذر بلاگرفته تو چیزی بگو. بگویی آذر حرف بزن، میشنومت! غیر این بخواهی با سنگ و چوب برابر خواهم شد.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 33