نخفته ام به خیالی که می پزد دل من

ساخت وبلاگ

زن های عاصی. مردهای عصیان گر. آدم هایی که توی قالب های تنگ له شده اند آن قدر که از سوزنی ترین سوراخ ها می زنند بیرون تا نفس تازه کنند. آدم های روایت گر پشت در پشت نسل های سوخته. کتاب تازه ی شهسواری فرصت دیدن این آدم ها بود. دیروز خودش آمده بود. بار اولی بود که از نزدیک می دیدم اش. برعکس قضاوت من از عکس هاش، صاف و ساده بود و خاکی. از تجربه ی نوشتن اش گفت و از عرق ریزی ها ناتمام روح. گفت که مراقبه می کند برای احضار آن داستان ها و آن آدم ها از اعماق وجودش. گفت که همه ی این ها در درون ما هستند و باید جان بکنیم و بیرون شان بکشیم. از خودم پرسیدم یعنی احمد و رضا و پروانه ی من هم در من اند؟ لابد هستند و من ِ بی خبرِ بی تمرکز نشسته ام و منتظرم از آسمان بر سرم نازل شوند. آذر که در من بود. آذر اصلا خودم بود، گیرم بی محاباتر و نترس تر، دور از آن تردید ها و ترس های خوره ای که مرا مدام می تراشند و می ریزند. فکر می کردم آذر که بیاید و دنیا را که به هم بریزد، من هم تغییر می کنم، آن فکرهای مزخرف هم می روند. حالا نه که خیلی مانده باشند، اما گاهی می آیند و می آزارند. حکایت احمد و رضا و پروانه هم همین است انگار؛ من هایی که دورتر از من ایستاده اند به انتظار تا فرابخوانم شان و من به جاش دارم وقت می کشم و ناخن می جوم و دلقک بازی های بی مزه درمی آورم.

جلسه ی دیروز خسته مان کرد حسابی. سه ساعت تمام یک جا نشسته بودیم و بی وقفه فک می زدیم. خانه که رفتم شوپن حسابی چسبید به ام؛ تمام شب را. خواب تعطیل. بدتر از همیشه. اما صبح سرحال بودم، بی حتا ذره ای گیجی، یا حتا خمیازه ای. کشف جالبی است؛ این که خواب هم نسبی است. احساسی نسبی است که به میزان دل زده گی ما از دنیا بسته گی دارد و چون امروز من خیلی دل خور نبودم از دنیا، خوابی نبود و خماری یی هم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نخفته ام به خیالی که می پزد دل من, نویسنده : foggylossa بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 3:12