من ایستاده ام در خواستنت، نه نشسته، با همه هوشیاری و جان خواهان توام.....

ساخت وبلاگ

دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....

نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.

نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.

نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.

این ها را نگفتم که تو را به زور بیان احساسم و آن چه در من می گذرد و معنایی که تو برایم داری و به زندگی ام بخشیده ای وادار به چیزی کنم. تو حق داری نگران زندگی و موقعیت و همه چیز خودت باشی و از آن مراقبت کنی. من حق ندارم به زور از تو چیزی بخواهم. اگر برای تو سخت و سنگین و خفقان آورم، دوری کن از من، اما من هرگز و هیچ طور و در هیچ حال از تو دل بر نمی دارم. من می خواهمت و در عشق ایستاده ام به قول آن شاعر و با تمام هوشیاری و همه جانم خواهان توام. برای خواستنت با همه می جنگم، اما پیش خودت سپر انداخته ام، با تو نمی توانم برای ماندنت بجنگم. خودت دانی و دلت.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 12:09