گم در مه

متن مرتبط با «شهر من بخند از پالت» در سایت گم در مه نوشته شده است

گر تو باشی که نباشم، تن من برخی جانت.....

  • آن جا که می خوانی: آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت... چه قدر صدات جادو می کند هر بار مرا. چند بار از سعدی خوانده ای و آخرینش این بود. امروز روز سعدی است. گوشش می دادم امروز. اگر می خواستی یکی تازه اش را بخوانی کدام غزل را انتخاب می کردی؟ حالت با کدام خوش بود؟ اگر فراغتی بود بخوانش برای من هم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • و کل قبله من فمک تکون جهنما او لا تکون!....

  • من آدم میانه حالی بودم، کسی که در میانه خطوط می راند، با کسی توی خیابان یا اتوبان مسابقه سرعت نمی گذاشت. مدام در جاده ی پیچ در پیچ زندگی هم در حداقل سرعت ممکن می راند تا پرش به پر کسی نگیرد. از همه چیز کم ترینش را می گرفت و به همان قانع بود. سیل حوادث مرا به نقطه ای کشاند که شاید دیگر میانه حالی در آن ممکن نیست. زمانی می رسد که مجبوری توی جاده دقیقا روی خطی برانی که مخصوص حداکثر سرعت است، چون انگار راه های دیگر بسته شده به رویت. حالا نمی خواهم بگویم خیلی موجود ماجراجویی شده ام، نه، اما نسبت به قبل موانع کمتری برای سرعت گرفتن می بینم یا شاید به ندیدن می زنم خودم را و عبور می کنم. اما دیده ام که تو میانه نبوده ای، شتاب گرفته ای، دورترها و بالاترها رفته ای و اوج گرفتن شاید اتفاقا برای تو چندان سخت نبوده باشد. دیده ام در من هم تو شوق اوج گرفتن را برانگیخته ای. دیده ام که به قول نزار با تو هیچ چیز نیمه نبوده، در نقطه ی نصف نبوده، یا در اعلی درجه بوده یا از اساس نبوده: معک، لا توجد انصاف حلول و لا انصاف مواقف و لا انصاف احاسیس، کل شیء معک یکون زلزالا او لا یکون و کل یوم معک یکون انقلابا او لا یکون....کِی دیده ای در این چند سال که جز این باشد؟حالا هم از دلتنگی می خواهم که فحش میانه ای ندهم، مرزهای ادب و عفت کلام را درنوردم و رکیک ترین ناسزاها را نثارت کنم، چون که با تو هیچ چیز قرار نیست در میانه قرار گیرد! باید که تمام عیار باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • درون‌ها تیره شد، باشد که از غیب چراغی برکند خلوت نشینی....

  • خب، دیگر برمی‌گردیم به صبح های جمعه طلایی جیحونی و کارونی‌مان، جایی که صبح وقتی آدم از فراز یک بالکن به همسایگانش سلام می‌دهد جوابش را با فاک یو! می‌دهند و طرف که از قضا حاضرجواب است و شاید هم آن فیلم که مشابه چنین صحنه‌ای را دارد، دیده است، در پاسخ می‌گوید: فاک یو تو عزیزم! و ما این پایین توی حیاط به این حجم از خشم پیچیده در علاقه می‌خندیم، آن قدر می‌خندیم تا مثل فیلم‌های دسیکا کمدی از شدت کمدی بودنش به تراژدی بدل شود. حقیقت تلخ این است که در این شهر همه ما قابلیت این را داریم جای هریک از این همسایه‌ها باشیم و به رکیک‌ترین شکل ممکن به هم ابراز ارادت کنیم! تلخ‌تر این که همه روزمرگی ما همین است! به طرز مشکوکی مدام داریم بی‌هوا و بی‌اختیار وسط فیلم‌های دسیکا بازی می‌کنیم. لعنت به این حجم از نئورئالیسم کوفتی! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • منذ تحکی...

  • من دلتنگم و می خواهم حرف بزنم با تو، خیلی عادی، درباره موضوعات روزمره. عین دو بچه آدمیزاد می خواهم با هم حرف بزنیم. مثل همه آدمهای دیگر که دست کم می توانند ده جمله معنی دار با هم رد و بدل کنند، بدون دغدغه. من فقط گفت‌وگو دلم می‌خواهد بی آن‌که از بعدش واهمه‌ای داشته باشم که تو بخواهی درها را ببندی، بی هر چیز دیگری که بتواند برایت تنش ایجاد کند، بی حاشیه، صرفا کمی احوال پرسی و معاشرت. آخ، خدای من! این درخواست این همه می‌تواند سخت و ناممکن باشد؟ این را هر دو موجود زنده ای روی زمین انجام می‌دهند با هم، اما میان من و تو شبیه جان کندن شده، دشوارترین و جانفرساترین کار دنیا شده، اتفاقی که مشابه آن برای تو با هیچ‌کس غیر من نمی‌افتد. به هر حال گفتم، من می‌خواهم حرف بزنم و فکر می‌کنم این چندان سخت نباید باشد. خواهش می‌کنم با من حرف بزن. مدتی طولانی شده که با تو چیزی نگفته‌ام و دلتنگم. فکر کن ارباب رجوع توام، فکر کن یک رهگذرم، یک غریبه، یکی که مثلا در سالن انتظار فرودگاه یا در صندلی کناری هواپیما لاجرم همصحبتش می‌شوی، بی هیچ سابقه‌ای از آشنایی. سکوت نکن، سکوت تو مرا می‌خورد. حرف بزن، حرف ساده. اصلا ناسزا بگو، به سیلی کلمات بنوازم. بگذار این سنگینی و دوری از سکه بیفتد به اعتبار کلامی از تو، هر چه که باشد. چیزی از تو نخواهم خواست. لال خواهم ماند تا فقط تو بگویی. اصلا فقط تو بگو. من که مدام این‌جا حرف می‌زنم و اصلا جز این‌جا، جایی دیگر چیزی به تو نخواهم گفت اگر نخواهی. پیامی نخواهم داد. قول می‌دهم که هیچ نگویم فقط بگذارم تو بگویی، دیوار شوم، سنگ شوم و سراپا فقط گوش باشم، مگر تو بخواهی از من که حرف بزنم، که بگویی آذر بلاگرفته تو چیزی بگو. بگویی آذر حرف بزن، می‌شنومت! غیر این بخواهی با سنگ و , ...ادامه مطلب

  • هرچه روی بپوشی فتنه بازننشانی!

  • بله، بله، جناب قدرقدرت! آذرِ شما همچنان راسته ی کارون را عصرها پیاده تا پایین گز می کند و اشیاء کوچک و ارزان برای کلکسیونش می خرد و چه قدر مشامش قوی شده برای کشف انواع خوراکی ها؛ میوه، سبزی ها، نان ها و کلا غذاها. عطر غذاهای خانگی، آه! روز جمعه ای توی آن چسبناکی هوای دودآلود و مرطوب، عطر ماندگی خرماخارک را فهمید و دید که چه بوی سکرآوری دارد خرما وقتی توی فضای بسته ی تاریکی برای چند روزی به حال خودش می ماند، وقتی چشیدش تلخی و شیرینی آمیخته به گسی اش برای این دخترک فضول جذاب بود و انگار آشنا. یاد نخلستان هایی افتاد که با تو عمری گشته بود، نگشته بود؟ پس چرا این همه توی گوشت و خونش، در حافظه ی تمام سلولهاش این تصویر جا خوش کرده است؟ و این عطر خرمایی که تخمیر شده که آدم را توی هزارتویی نمناک و تاریک و خلسه آور فرو می برد، هزارتویی با تو که عطر شیر و گندم و رطب را با هم در خود دارد، عطر تو را دارد، به صراحت، به سماجت و به تداوم، این ها آیا خیالبافی صرف من است؟ نه! حتی اگر تو کتمانش کنی من می فهمم که تخیل من نیست، اینها از توست و حقیقت دارد. این عطر تو که می شنوم حقیقت دارد؛ همین عطری که برعکس رفتار و رویه ی ظاهری تو هم صراحت دارد، هم سماجت و هم تداوم! بی خیال! جناب قدرقدرت! تو هر چه قدر توداری کنی و در پوسته های عمیق تری از انکار فرو بروی، دستت برای من روتر می شود. همین پنهان کاری هایت تو را پیش من افشاتر می کند، قادر! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من ایستاده ام در خواستنت، نه نشسته، با همه هوشیاری و جان خواهان توام.....

  • دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.این ها را نگفتم که تو را به زور بیان, ...ادامه مطلب

  • غازلنی...

  • قادر؟ آه که چه قدر تشنه‌ی سیری‌ناپذیر صدا زدن اسم توام! اگر مجال‌ام بود آن‌قدر بی‌وقفه صدات می‌کردم... آن‌قدر که نفس‌ام بند بیاید.عزیزم، می‌دانی چه روحی در من دمیدی با صدات؟ با آن شعرهات که اکسیر شیدایی من‌اند؟قادر؟ آن‌قدر شوق‌ات در من سر به فلک می‌کشد که گاه زبان‌ام تاب گفتن‌اش ندارد. صدای تو، کلمات‌ات مرا از این خفقان دلتنگی نجات داد. شاید باور نکنی، اما واقعا جان گرفته‌ام از شنیدن‌ات... من کم‌طاقتِ تنگ‌حوصله تنها با صدای تو رنگ حیات می‌گیرم و نشانی از زنده بودن می‌یابم...ممنونم یکدانه‌ی من... ممنونم سودای من... قادر من... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یا من صورت لی الدنیا کاقصیدة شعر...

  • قادر؟ گاهی چیزی بگو، حتی شده کلمه‌ای یا سه نقطه‌ای. گاهی با من حرفی بزن. گاهی از حالت بگو و بگذار کمی آرام بگیرم با هرچه می‌گویی، حتی اگر سه نقطه باشد که جهانی حرف در خود دارد. گاهی از روزمرگی هایت بگو، از آن حکایت‌های هزاران هزارت بگو و ببین که من سراپا چشم ام برای خواندنت و گوش ام برای شنیدن‌ات، بی آن که کلمه‌ای بگویم، اگر تو نخواهی که بگویم.من اگر از تو نشنوم و نخوانم تاب تحمل این همه ام نیست، نه تمرکزی دارم، نه تجمع خاطری... هیچ هیچ... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سر از این خمار مستی...

  • قادر؟ آخ که چه قدر تشنه‌ی صدا زدن توام. آن‌چنان عطش دامن‌گیر و پیشرونده ای است در من برای صداکردن اسمت که نمی توانی تصور کنی. این مدام خواندن‌ات، نرم، پر آه، بی‌هوا و پر از شهوتِ شنیدنِ «بله، جانم!» های مکرر از تو! لعنت به تو که هر چه دورتر می‌روی در من بیشتر می جوشی، بی آن که خودت بخواهی!این کتاب عبدالرحمن منیف عجب معجونی است، قادر! خوانده ای تو؟ همین «اشجار و اغتیال مرزوق» را می‌گویم. همین که عین حکایت سندباد بحری هزار و یکشب مرا دیوانه‌ی خود کرده، قادر.در جایی از کتاب یکی از قهرمانان‌اش از عشقی می‌گوید که یک زن در دل مرد شعله‌ور می‌کند، از این که زن، و به عقیده‌ی من مرد هم، در دل محبوب‌اش دردی را بیدار می‌کند که هیچ کس دیگر را توان و جرأت‌اش نبوده... تو برای من همان بیدارگر دردی هستی که از ازل معطل تلنگر انگشت تو مانده بود... این هیولای تسکین‌ناپذیر را تو در من از خواب بلند کردی و حالا ببین حال ام را...راستی گفته بودم؟ همین را که عربی را به جد و جهد دارم یاد می‌گیرم؟ همین خواندن کتاب منیف را به عربی؟ نگفته بودم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • که هنوز من نبودم...

  • نگاه کن! پدیده‌ها هرگز دکمه‌ای برای عقب‌گرد و محو کردن اثرشان از حافظه‌ی ما ندارند، مثل این تغییر پارادایمی که حالا و این روزها تجربه می‌کنیم و مثل تو... اما تو فرقهایی داری... من هر چه عقب برگردم به نقطه‌ای که اثری از تو نباشد در زندگی‌ام نمی‌رسم. همیشه پر بوده‌ام از تو، حتی وقتی هنوز نیامده بودی، نه! نقطه‌ی هنوز نیامدنی در کار نیست حقیقتا، تو همیشه بوده‌ای... تو همیشه نقطه تلاقی محال و ممکن بوده‌ای، همه‌ی نبودن‌ها و نشدن‌هات در آن واحد عمق بودن و عین شدن بوده‌اند... حیرت همواره من هم از همین امر است که تمامی ندارد... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بار می بندم و از بار فروبسته ترم...-1

  • دارم کارها را جمع و جور می کنم. امروز سرم حسابی شلوغ است. کارهای بیمارستان یک طرف، جلسه با انجمن ادبی طرف دیگر، تحقیقی که خیلی وقت است داریم انجام می دهیم هم رویش، به علاوه بازنویسی رمان که این گوشه و کنارها می کنم و یادداشت هایی که به روزنامه می دهم. تا هفته ی بعد کلی کار تحویل دادنی هست و بعدش شاید یک هفته ای را بروم پیش مامان. نیاز دارم بعد از دو سال که کمی برگردم به خانه ی بچگی ها و شاید اصلا توی همان رختخواب بخوابم و همان بالش ها را بغل کنم.بیشتر انرژی ام در این دو سال صرف دویدن و خشم و دلتنگی و فروخوردن بغض شد، به چیز دیگری معطوف کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بار می بندم و از بار فروبسته ترم...-2

  • دلم تنگ شده. دلم برای چیزهایی تنگ شده که تا به حال هیچ وقت نداشته ام شان: تو، یک خانه ویلایی بزرگ و آشپزخانه ای مجزا و خورش قیمه بادمجان که به عمرم نخورده ام و کلی مهمان که از ظهر بیایند و شب هم نروند، یا بروند و من و تو را در خلوتی پرهیجان تنها بگذارند... دلم برای آذر خودم تنگ شده و قادری که این دو سال اخیر شناخته ام و دوستش دارم. دلم تنگ شده برای وقتی که تو بهانه نمی گرفتی، قهر نمی کردیم و خورش بادمجان برایم ضرر نداشت و تو شعرهای نزار و آدونیس توی گوشم زمزمه می کردی و من غذاها را پر از ادویه های گرمسیری می کردم. دلم تنگ است برای باغی که با هم نداشته ایم، انارهایی که نچیده ایم، قایم باشک بازی هایی که نکرده ایم. دلم تنگ است برای قادری که این همه از خشم و لجاجت پر نیست، آذری که این همه غرورش له نشده و عشق را گدایی نمی کند. دلم تنگ شده برای آمدن عصرگاهی خسته و کوفته ات به خانه و عطر غذایی که دست ما را تا سفره می گیرد و می نشاندمان بغل هم، دلم برای غذاهایی تنگ شده که بغل تو نخورده ام، آب هایی که از دهان تو ننوشیده ام، رختخوابی که برای خواب مان توی گرم ترین اتاق خانه نینداخته ام، عشق بازی داغی که دو ساعت طولش داده ایم، چای میان دو عشق بازی مان، شعری که برایم با آن لحن مدهوش کننده عربی ات می خوانی، مست شدن با صدای تو که زیباترین صدای مردانه ی دنیاست، عشق بازی دوباره و سه باره مان، مست و مدهوش افتادن مان در خواب، صبحی که بوسه تو آغاز می کند، هماغوشی دوباره ای که روزمان را روشن می کند، وعده ی آغوش بعدی و چای ها و شعرهای بعدی، فکر ناهاری که باید غافلگیرت کند، خواب پررخوت عصری که در آغوش تو طی می شود، عصرانه ای که لقمه را از دستان تو می خورم، دلم برای تمام این نکرده های ناممکن تنگ شده, ...ادامه مطلب

  • از هر چه بگذریم ...

  • دیدم دیگر دارم خیلی ناله می کنم از جور طبیعت و حوصله سربر شده ام. آخر حیف نیست وسط این باران پاییزی که همیشه شسته روح و روان مرا از غصه های ناتمام بگویم؟ دیدم توی دل این شهر پر از دود غبار چه غنیمتی ا, ...ادامه مطلب

  • دوباره از همان خیابان ها*

  • چزاره پاوزه مجموعه شعری دارد با عنوان « کار خسته می کند ». شاید با همچو مضمونی فیلم هم کم ساخته نشده باشد؛ مثل فیلم های پائولو سورنتینو که به قول خودش حکایت از خسته کننده بودنِ زندگی دارند. زندگی خسته, ...ادامه مطلب

  • دوباره از همان خیابان ها 1

  • راستش از آن دفعه که نوشتم و میان اول و بعدش کلی فاصله افتاد، برنگشتم و ببینم چی گفته بودم. این شبیه همان سرنوشتی است که سراغ خیلی از نوشته هام آمده. آمدم و دیدم ای دل غافل؛ اول نوشته یک ساز را می زند , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها