بله، بله، جناب قدرقدرت! آذرِ شما همچنان راسته ی کارون را عصرها پیاده تا پایین گز می کند و اشیاء کوچک و ارزان برای کلکسیونش می خرد و چه قدر مشامش قوی شده برای کشف انواع خوراکی ها؛ میوه، سبزی ها، نان ها و کلا غذاها. عطر غذاهای خانگی، آه! روز جمعه ای توی آن چسبناکی هوای دودآلود و مرطوب، عطر ماندگی خرماخارک را فهمید و دید که چه بوی سکرآوری دارد خرما وقتی توی فضای بسته ی تاریکی برای چند روزی به حال خودش می ماند، وقتی چشیدش تلخی و شیرینی آمیخته به گسی اش برای این دخترک فضول جذاب بود و انگار آشنا. یاد نخلستان هایی افتاد که با تو عمری گشته بود، نگشته بود؟ پس چرا این همه توی گوشت و خونش، در حافظه ی تمام سلولهاش این تصویر جا خوش کرده است؟ و این عطر خرمایی که تخمیر شده که آدم را توی هزارتویی نمناک و تاریک و خلسه آور فرو می برد، هزارتویی با تو که عطر شیر و گندم و رطب را با هم در خود دارد، عطر تو را دارد، به صراحت، به سماجت و به تداوم، این ها آیا خیالبافی صرف من است؟ نه! حتی اگر تو کتمانش کنی من می فهمم که تخیل من نیست، اینها از توست و حقیقت دارد. این عطر تو که می شنوم حقیقت دارد؛ همین عطری که برعکس رفتار و رویه ی ظاهری تو هم صراحت دارد، هم سماجت و هم تداوم! بی خیال! جناب قدرقدرت! تو هر چه قدر توداری کنی و در پوسته های عمیق تری از انکار فرو بروی، دستت برای من روتر می شود. همین پنهان کاری هایت تو را پیش من افشاتر می کند، قادر!
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 27