سر از این خمار مستی...

ساخت وبلاگ

قادر؟ آخ که چه قدر تشنه‌ی صدا زدن توام. آن‌چنان عطش دامن‌گیر و پیشرونده ای است در من برای صداکردن اسمت که نمی توانی تصور کنی. این مدام خواندن‌ات، نرم، پر آه، بی‌هوا و پر از شهوتِ شنیدنِ «بله، جانم!» های مکرر از تو! لعنت به تو که هر چه دورتر می‌روی در من بیشتر می جوشی، بی آن که خودت بخواهی!

این کتاب عبدالرحمن منیف عجب معجونی است، قادر! خوانده ای تو؟ همین «اشجار و اغتیال مرزوق» را می‌گویم. همین که عین حکایت سندباد بحری هزار و یکشب مرا دیوانه‌ی خود کرده، قادر.

در جایی از کتاب یکی از قهرمانان‌اش از عشقی می‌گوید که یک زن در دل مرد شعله‌ور می‌کند، از این که زن، و به عقیده‌ی من مرد هم، در دل محبوب‌اش دردی را بیدار می‌کند که هیچ کس دیگر را توان و جرأت‌اش نبوده... تو برای من همان بیدارگر دردی هستی که از ازل معطل تلنگر انگشت تو مانده بود... این هیولای تسکین‌ناپذیر را تو در من از خواب بلند کردی و حالا ببین حال ام را...

راستی گفته بودم؟ همین را که عربی را به جد و جهد دارم یاد می‌گیرم؟ همین خواندن کتاب منیف را به عربی؟ نگفته بودم؟

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 1 دی 1401 ساعت: 18:00