امروز باز مرعوب آن موج شدم. گاهی از هر گونه تغییر محسوس در خودم ناامید می شوم. حکایت من یک قدم به پیش و صد قدم به پس است.
دیروز از یاد گرفتن چیزی تازه پر از شعف بودم. دیروز غم را و غمگین بودن را عاری از حس خشم و ترس تجربه کردم؛ شاید پس از سال ها که نتوانسته بودم این طور حسی داشته باشم. ازش خوشحال بودم و انرژی ام فوران می کرد؛ یعنی بعد از پایان فرآیند اندوه ام که یک روز کامل طول کشید. البته که آن شراب آلبالوی دست سازم هم بی تأثیر نبود، اما بالاخره حالی بود که هیچ وقت این طور سراغ ام نیامده بود. روانکاوم می گوید اتفاقات نباید در تو خشم بیافرینند. از تنهایی ام گفتم و از این همه زورگویی آدم های خانواده ام و او گفت که این ها اتفاقات خشم آفرینی نیستند. این ها بیش تر از هر چیزی غم انگیزند. در برابرشان فقط سوگواری کن و ببین که بعدش چه موج بزرگی از انرژی می آید سراغ ات.
نمی دانم. شاید اتفاق امروز هم بیش از آن که خشم آور و ناامیدکننده باشد، غم انگیز است. این غم انگیز است که آدم وقتی با عجله دارد می رود سر کار، یکی پیدا شود و از آدم زورگیری کند و آدم صداش درنیاید. این غم انگیز است که زورگیرها همیشه شانس می آورند، یا تقریبا همیشه، و آدم های ترسو همیشه قربانی اند. درست است؟ نه! خوب نیست. توی این قالب نمی نشیند و تازه، می شود عذر بدتر از گناه و توجیه برای تن دادن به هر تعرضی. پس خفه شو آذر! و از نو شروع کن. قربانی نباش. نترس. نمی میری. هستی و می مانی. کثافت دنیا هم تمام نمی شود. هست و تو برای تمیز کردن سهم خودت از دنیا باید بجنگی.