خط و ربط کتاب خواندنم را گم کردهام. بابالشمس را باید از اول بخوانم. روی مبل کنارت مینشینم و سر روی شانهات میگذارم و بنا میکنم به خواندن. آرام آرام تو شروع می کنی برایم بخوانی و صدایت همیشه و همهجا اغواگری و آرامش را توأمان دارد... بخوانید, ...ادامه مطلب
الان که برایت می نویسم تازه بعد از ده روز فراغتی حاصل شده و مغزم برای کنار هم چیدن کلمات راهی باز کرده است. در طی این مدت شوق فوران می کرد اما ذهن و دست با هم راه نمی آمدند و همگام نمی شدند تا آن همه را روی صفحه بیاورم. می دانی قادر، من خیلی در نوشتن عینی گراتر از قبل شده ام، هم در نوشتنِ وصف شوق، به آوردن مصداق های عینی اش بیش تر فکر می کنم و هم در داستان نویسی این گونه شده ام و هم در نوشتن آن یادداشت ها و مرورها برای مطبوعات. فکر می کنم چه قدر چخوفی نگاه کردن به زندگی لازم است برای بقا، همان طور مینی مال، همان قدر ساده و جمع و جور و همان اندازه عینی و زمینی که او بود و خیال نکن که این یعنی از عشق و اشتیاقم چیزی کم شده، نه، بلکه بیش تر و بیش تر شده، اما نمودهایش عینی تر شده، جسمی تر، تنانه تر. یعنی حالا می بینم که عشق با تصاحب تن است که معنای واقعی خودش را پیدا می کند و این نکته را سالهای سال بلد نبودم. تو یادم دادی. توی این پنج سال مدام و به مرور به من آموختی که زندگی بی عشق و عشق بی آغوش چه قدر تهی از معناست. همین باعث شد تشنگی هایم را بشناسم و قدرشان بدانم؛تشنگی هایم به تو...حالا می شود راحت تر نوشت با رجوع به هر بخش تن که در لحظه ی نوشتن ممکن است درگیر اشتیاقی باشد یا عطشی. ممکن است گفتنش در اوایل راه راحت نباشد، اما این خوش تر است و اصلا دیده ای که بهترین رمان های تاریخ را همین طور نوشته اند؟ حتی اولیس هم در فرازهای زمینی تر و فیزیکی ترش لذت بخش تر از آن همه بالا و پایین های بیهوده ای است که جیمز جویس به نام جریان سیال ذهن به خوردمان داده است. بیا امتحانش کنیم این طور نوشتن را. بیا و ماهرترم کن در نوشتن از تن. پشتم بنشین و دستم را بگیر تا با هم بنویسیم اش. Adblock tes, ...ادامه مطلب
آن جا که می خوانی: آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت... چه قدر صدات جادو می کند هر بار مرا. چند بار از سعدی خوانده ای و آخرینش این بود. امروز روز سعدی است. گوشش می دادم امروز. اگر می خواستی یکی تازه اش را بخوانی کدام غزل را انتخاب می کردی؟ حالت با کدام خوش بود؟ اگر فراغتی بود بخوانش برای من هم. بخوانید, ...ادامه مطلب
باید بروم خرید. یکی از پردههای نو را زدم پشت در بالکن. هنوز دو تا پشت دری و پرده دیگر مانده. به زور دارم خودم را میکشانم این ور و آن ور. دلشوره دارم. بیخودی دارم مدام اشک میریزم. دلتنگام. دلم می خواست دو کلمه حرف بزنی با من. چرا این قدر همه چیز را سخت میگیری؟ یک معاشرت ساده بی هیچ حرف برانگیزانندهای چرا برای تو این همه سخت است؟ با من حرف بزن. حرفهای ساده بزن. بگذار از در و بی در صحبت کنیم. بگذار این دلتنگی مرا این طور نکشد. بگذار هوایم با تو تازه شود. خواهش میکنم بگذار کمی حرف بزنیم، عین همه موجودات زنده روی زمین. با من کمی حرف بزن. بخوانید, ...ادامه مطلب
کارتها، کارتها، آه از این کارتها! اینها ابزار نان خوردن پری است. مشتری وقت میگیرد، زنگ میزند و پری باید که در نهایت فراغت خاطر و تمرکز کارت را بر بزند و برایت از آینده بگوید، آیندهای نه چندان دور. پری ناجی خانومهای دلشکسته و دلنگرانِ محبوب است. برای من اما پری دوست گرمابه و گلستان که نه، بیشتر رفیق استخر و آرایشگاه است. گهگاهی میکوشم میان خیره شدن هامان به خطوط در هم آمیختهی نیلی و فیروزهای و لاجوردی سقف استخر بزنم به جاده خاکی فال. میگوید روزی بیست تا مشتری دارم، نه بیشتر. قصه نمیبافم، از جان مایه میگذارم، تمرکز میکنم و هرچه میبینم میگویم، اغلب هم درست در میآید. بعد زنگ میزنند یا پیام بارانم میکنند که گفتی فلان وعده، در فلان حالت، فلان اتفاق برات میافته، افتاد، ممنونم و تو جادوگری و معجزه میکنی و فلان و بیسار!هستی هم با او دوست است. میگوید حرفش ردخور ندارد. جَلد همین فالهای حقش شده. من اما محو خود کارش هستم؛ روزی بیست مشتری بگیرم و از هر کدام دویست تومان، میکند به عبارتی چهار میلیون تومان. در عرض سه روز اندازه حقوق یک ماهم کار میکنم. بگذار آرام آرام وعدههای استخر را زود به زودتر کنم، بعد میروم روی مغزش که تاروت یادم بده، کمی بعد هم قهوه و شمع و آب و آینه. به این قبله حاجات اگر من رقیب پری نشوم، آذر نیستم، اسمم را تو بگذار چیز دیگری! پولش هم هیچ، ماجراجوییاش ملس است.این چند روز از نقاهت به زحمت بلند شدم، اما مریض پر شر و شوری بودم. حتی بیماری سخت مادرم هم جلودارم نشد از شیطنت. مخصوصا پری از دستم در امان نبود این روزها.آرام آرام باید به سر و روی خانه برسم. باید حلزون باشم، فرو رفته در لاک خود، لاکی که گرم و نمناک و تاریک و پذیراست. شبها لاکم را, ...ادامه مطلب
اگر بگویم استاد مسلم اتلاف وقت شده ام حرفی به گزاف نگفته ام. دیگر مدتهاست که نمی توانم آن تمرکز و فراغت را برای نوشتن بیابم. فقط یک چیز نیست و خیلی هم ساده نیست، دنیایی علت دست به دست هم داده اند تا نشود. اوایل و شاید حالا هم کم و بیش می چسبیدم به برنامه ریزی کردن و ول کن نبودم، اما برنامه دل و دماغ می خواهد و انگیزه. خیلی خالی ام. دارم خودم را سرگرم می کنم که بگذرد، اما نمی گذرد. زندگی تمام نمی شود، اما امید و توانی برای ادامه اش هم نیست. در فضایی خالی از جاذبه، خالی از تعلق معلق ام. چیزی دلخوشم نمی کند. چیزی از سرمای تنم نمی کاهد. خسته ام. هر خوابی که قرار است بیاید به سراغم می گویم کاش آخرینش باشد. این حجم از خلأ را برنمی تابم. توان رفاقت با ملت را از دست داده ام. قحطی آدم شده در دنیای من. کوششم برای ماندن پیش آدم ها ثمری ندارد. حس می کنم به شهری در غریب ترین و دورترین نقطه دنیا مهاجرت کرده ام. شاید اگر مهاجرت می کردم بیش تر می توانستم دوست و همراه پیدا کنم تا در این جا، در وطن بی صاحب مانده ی خودم. انگار دنیا جای من نیست و من با عنادی عجیب سعی دارم خلاف این را اثبات کنم. می خواهی اسمم را ضعیف بگذاری یا هر چیز دیگری بگذار، قادر، اما واقعیت این است که توانم برای ادامه زندگی ته کشیده. خوب که نگاه می کنم می بینم نبودنم چیزی از زندگی را برای اطرافیانم کم نمی کند. مطمئن ام پسرم حالا در زندگی تازه اش جا افتاده. مادرم با خواهرهایش می تواند کمبود مرا جبران کند. محل کارم بی من چیزی کم ندارد. شاید حتی مدتی از نبودنم بگذرد هم کسی نفهمد که نیستم. قطعا دشمن شاد کن می شوم که آن هم مهم نیست دیگر، چون نیستی، نیستی است. چه اهمیتی دارد بعد نبودن کسی حرفی بزند یا نزند؟ همیشه از بچگی فکر می ک, ...ادامه مطلب
من آدم میانه حالی بودم، کسی که در میانه خطوط می راند، با کسی توی خیابان یا اتوبان مسابقه سرعت نمی گذاشت. مدام در جاده ی پیچ در پیچ زندگی هم در حداقل سرعت ممکن می راند تا پرش به پر کسی نگیرد. از همه چیز کم ترینش را می گرفت و به همان قانع بود. سیل حوادث مرا به نقطه ای کشاند که شاید دیگر میانه حالی در آن ممکن نیست. زمانی می رسد که مجبوری توی جاده دقیقا روی خطی برانی که مخصوص حداکثر سرعت است، چون انگار راه های دیگر بسته شده به رویت. حالا نمی خواهم بگویم خیلی موجود ماجراجویی شده ام، نه، اما نسبت به قبل موانع کمتری برای سرعت گرفتن می بینم یا شاید به ندیدن می زنم خودم را و عبور می کنم. اما دیده ام که تو میانه نبوده ای، شتاب گرفته ای، دورترها و بالاترها رفته ای و اوج گرفتن شاید اتفاقا برای تو چندان سخت نبوده باشد. دیده ام در من هم تو شوق اوج گرفتن را برانگیخته ای. دیده ام که به قول نزار با تو هیچ چیز نیمه نبوده، در نقطه ی نصف نبوده، یا در اعلی درجه بوده یا از اساس نبوده: معک، لا توجد انصاف حلول و لا انصاف مواقف و لا انصاف احاسیس، کل شیء معک یکون زلزالا او لا یکون و کل یوم معک یکون انقلابا او لا یکون....کِی دیده ای در این چند سال که جز این باشد؟حالا هم از دلتنگی می خواهم که فحش میانه ای ندهم، مرزهای ادب و عفت کلام را درنوردم و رکیک ترین ناسزاها را نثارت کنم، چون که با تو هیچ چیز قرار نیست در میانه قرار گیرد! باید که تمام عیار باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب
آمدم درباره خانه بنویسم و عید و مادرم که این روزها دلم را مثل سیر و سرکه میجوشاند با بیمبالاتیاش در خوردن دارو و استفاده از اکسیژن. اما قبلش دیدم که تو انگار آمدهای. طاقت فحش نداری اما، قشنگ معلوم است! فکر نکن من فحشهام یادم میرود یا شامل مرور زمان میشود، نه، تازه شدت و درجهی رکیک بودنشان بالاتر هم میرود، گفته باشم.چند روزی است به قول امروزیها قفلی زدهام روی یکی از آهنگهای مورد علاقهات. خودمان را میبینم توی پخش ماشین این آهنگ را گذاشتهایم و من دیوانهوار با خواننده میخوانم و تو به این جنونم میخندی. این چه کاری است؟ به شیطنتهای زن باید واکنشهای دیگری هم نشان داد، مثلا... نمیگویم تا تو خودت پیداش کنی.جنبهات را بالا ببر جناب قدر قدرت! گاهی تاب شنیدن فحش داشته باش. بخوانید, ...ادامه مطلب
چرا هیچ چیز سر جایش نیست؟ صدای ماجده الرومی چرا شکسته شده؟ این آهنگ آخریاش چرا تیری بود به قلب من؟ نه، تو پیر نشو بانوی خنیاگر ظریف من! عین سهره است گلویت، نگذار غیر این در تو پرندهای بخواند. نگذار مرور زمان اینطور جنگ بین ما و پیری را مغلوبه تصاحب کند. برای من تو هنوز همانی که دو دهه پیش بودی. صدایت بمتر شود اشکالی ندارد، اما خش برندارد، نشکند. بگذار این گذر روزگار باشد که مفتضحانه شکست میخورد، نه ما که از صد گلمان یکی نشکفته. باورت میشود شبیه همین حرفها را امروز به عدنان گفتم؟ آخر مسافرش بودم تا میدان هروی و چون جلو نشسته بودم و بارهای قبلی از ناظم غزالی گفته بودیم، سابقهام در همپایی برای مکالمههای کوتاه دستش بود و دم گرفت برای اختلاط. گفت و گفت از موسیقی کلاسیک عربی و عین پدرم چشمهایش میدرخشید وقتی از اسمهان و امکلثوم میگفت. بعد یک باره حرف از پیری و کوری شد، گفت: به من میخورد چهل و سه ساله باشم اصلا خانوم؟ همسن من بود، اما انگار بیست سال پیرتر باشد. گفتم کم گذاشته در جنگ با پیری. گفت پیری شبیخون زد، خانوم! گفتم حالا که متوجه حملهی ناجوانمردانهاش شدهاید آقا، دفاع جانانه کنید. بم بشوید، جمع و جور بشوید، اما خط و خش برندارید. تلخ خندید و گاز را برای دنده سه پر کرد و چون چیزی قلنبه پس گلویش نشسته بود، ترجیح داد صدای پخش ماشین را با «غلبنی الشوق» ام کلثوم به اوج ببرد تا میدان هروی. هیچ چیز سر جایش نبود و عدنان به قول آن آهنگ لوییس آرمسترانگ، مردی درست بود که وارد اتاق نادرستی شده بود... توی سرم سهره چهچه میزد: لو تعرف شو بحبک، شو... بخوانید, ...ادامه مطلب
هرچه کنیم باز برمیگردیم به همان نقطه؛ به دلتنگی. تو فکر میکنی این چیست که همه عناصر روان و تنمان را هدایت میکند به سوی اشتیاق، به هیجان آغوش؟ ما اسیر فیزیولوژی تن هستیم یا فیزیولوژی تابع ماست؟ این چیست که نیمه شب از عمق خواب بیرونم میکشد و بیتاب تا پای پنجره و تماشای مهتاب و آوردن نامت میکشاندم؟ چه چیزی زبانم را توی دهان عین کویر خشک و سینهام را داغ تپیدن میکند؟ من نمیفهمم علت اصلی چیست و چه چیزی بر دیگری اولیٰ است؛ این شوق یا آن هورمونها و نوروترانسمیترها، یا به قول کتابهای قدیمی: واسطههای عصبی-شیمیایی؛ این سروتونین و دوپامین و استیل کولین و باقی موادی که مغز و اعصاب بیکار ما میسازند تا به حس و رفتارمان پیچیدگی ببخشند؟ متوجه مکانیسم غریبی که تن و روانم را همدست و همداستان میکند در خواستنت نمیشوم. من فقط میفهمم چه قدر وسط این معرکه تنها هستم... بخوانید, ...ادامه مطلب
برف میبارد، در هر جا که من نباشم! وقتی توی میردامادم، در ولنجک میبارد، وقتی توی جیحونام در میرداماد میبارد، وقتی پا به میدان فردوسی میگذارم، در جیحون میبارد. شدهایم جن و بسمالله. سرما دیوانهوار میپیچد توی تنام و خون فواره میزند جایی میان پاهام و عالمی فحش و فضیخت نثار قاعدگی کوفتیام میکنم و سرما ک...ون آدم را پاره میکند، حتی وقتی جوی خون از میان پا روان باشد و قد یک بقچه پنبه چپانده باشی به خودت.برف میبارد و رفقای من از زمانه شاکیاند. زنگ میزنند و غرولندشان تمامی ندارد. با الی قرار میگذاریم برویم منوچهری وسایل بزک دوزک بخریم در حالی که یخ میبارد از زمین و زمان. ماتیک و خط چشم گران است. ریمل به قیمت خون پدر است. فقط یک محلول آرایش پاککن ایرانی میخرم، اما الی راست کرده و فرو برده تا ته ماتحت پولهایش و تا نقطهی افلاس خرج میکند؛ از شامپو بگیر تا پد آرایشی، از مداد بگیر تا هایلایتر و...برف میبارد و دلالهای ارز سر خیابان منوچهری چپ چپ نگاهم میکنند و من میدوم و دور میشوم. خودم را زنی آسوده خاطر میبینم که وقت دارد و حوصله که شب عید بیاید با فراغ بال ماتیک نود بخرد و رژ گونه هلویی مارک. کفش چرم اصل پوشیده و پالتو فون کوتاه. موهاش از زیر روسری با باد توی هوا شناور میشوند و چشمهایش از ذوق عیدی که همین فرداست پر شده...برف میبارد و من توی یخچال کتلت و قرمه سبزی و میوه را به انتظار نشاندهام. باید بروم خانه و چای خانه را بخورم که اکسیر آرامش و امنیت خاطر من است. باید بخوابم و خواب خوردن برف و شیره و لبو ببینم پای پنجره مشرف به حیاط. باید خواب برف واقعی ببینم که روی سر و صورتم را پر کرده. این برف که بیرون و چند خیابان آن سوتر میبارد، فقط یک شوخی از سر لجاج, ...ادامه مطلب
یعنی نمی شود به عید سالهای دور برگردیم؟ جایی که فقط دیدن برق یک کفش پشت ویترین مغازه کفاشی همسایه مان کفایت می کرد که دل غنج بزند و به رقص مدام بیفتیم دور حوض خانه؟ خیلی کلیشه ای حرف زدم؟ قبول دارم. آن قدر از ذوق عید و بچگی گفته و نوشته ایم که ابتذال همه جاش را عین موریانه جویده و ریخته... اما الان دلتنگ آن روزها شده ام.سالهای متمادی عیدمان هیچ خریدی نداشت. معجزه ای هم اگر می شد و مادر از لباس فروشی آشنایی شلواری نسیه برمی داشت یا با چک و چانه کفشی از همسایه می خرید فتح الفتوح مان می شد همان عید. همان عیدی که چنین اعجازی را در دلش جا داده بود. یک سال عید مامان به رسم همه ی ننه باباهای قدیمی شلواری دو سایز بزرگ تر را به قسط برای مان خرید و چون زیادی نو بود حیفش آمد یک جفت کفش ورنی را جایگزین کفش های سابیده و پاره ی مدرسه نکند. شلوار لی آبی بلند روی کفش ورنی را می پوشاند و مجبور بودی پاچه ها را ور بکشی چند لایه، تا کفش برق خود را نمایان کند. از آن ور کمر شل شلوار همراهی نمی کرد و دو سایز بزرگ تر بودنش را با سر خوردن مدام به رخ می کشید. رفته بودیم مهمانی که با حرص دامن مامان را کشیدم و گفتم این دیگه چیه که آرام با پشت دست آمد توی دهانم. دیده بودم مردم لباس و کفش ندارند برای راه رفتن یومیه شان توی خیابان؟ بله، مامان دیده بودم. پس مرگم چه بود که این شلوار و کفش نو را با لب آویزان عوض تشکر به رخ می کشیدم؟ آخر مامان! ملت دارند به این شلوار که از بالا می افتد و از پایین تای پاچه هاش طوری شده که انگار رفته ای وسط حوض می خندند. به این کفش ورنی که با این لی هیچ وجه مشترکی ندارد انگشت تمسخر بلند می کنند. خب مادرجان لیاقت نداری! ندارم؟ سه سال طول کشید تا شلوار اندازه شود و کفش را بشود توی, ...ادامه مطلب
خب، دیگر برمیگردیم به صبح های جمعه طلایی جیحونی و کارونیمان، جایی که صبح وقتی آدم از فراز یک بالکن به همسایگانش سلام میدهد جوابش را با فاک یو! میدهند و طرف که از قضا حاضرجواب است و شاید هم آن فیلم که مشابه چنین صحنهای را دارد، دیده است، در پاسخ میگوید: فاک یو تو عزیزم! و ما این پایین توی حیاط به این حجم از خشم پیچیده در علاقه میخندیم، آن قدر میخندیم تا مثل فیلمهای دسیکا کمدی از شدت کمدی بودنش به تراژدی بدل شود. حقیقت تلخ این است که در این شهر همه ما قابلیت این را داریم جای هریک از این همسایهها باشیم و به رکیکترین شکل ممکن به هم ابراز ارادت کنیم! تلختر این که همه روزمرگی ما همین است! به طرز مشکوکی مدام داریم بیهوا و بیاختیار وسط فیلمهای دسیکا بازی میکنیم. لعنت به این حجم از نئورئالیسم کوفتی! بخوانید, ...ادامه مطلب
حالا فرصت بیشتری برای تماشای زن توی آینه دارم. زن موهای بلند سیاهش را ریخته روی سینه و صورت کشیده و نگاه پر اندوهی دارد. این همان زنی است که وقتی یازده ساله بودم توی ولیمه حج مادربزرگم، زنپدرم توی چهرهام دید. جیغ کشید: این دختره چه قدر شبیه سلطانه! عمهام را میگفت. سلطان زنی بلند قد و لاغر بود با موهای مشکی ریخته روی سینهی فراخش، با چشمانی درشت و میشی توی چشمخانههایی کبود و لبخندی که غم و صبر ازش میبارید. توی خانهی درندشتاش یک زیلو و دو دست رختخواب و یک سماور داشت، همین و لاغیر! قوت غالبش نان گندم بود و شاهانه میشد چاشتش اگر کنارش ماستی هم گیرش میآمد. شوهرش سرآمد مردهای جذاب هفت پارچه آبادی اینور و آنور بود. شش شکم زایید که همه شبیه شوهرش بودند؛ پنج پسر و یک دختر که سه تا اسم داشت؛ کتایون، ناصره و مریم. ما صداش میزدیم مریم. کپی برابر اصل پدرش بود دخترک و سه هفته از من بزرگتر بود و هست البته.آخرین باری که سلطان را دیدم شیره دندانهاش را پوسانده بود، صورتش را تکیدهتر کرده بود. او زنی پنجاه ساله بود و من دختری هفده ساله. باز هم فک و فامیل از روی شباهتم به او شناختندم. اما من میخندیدم که چه خیال خامی! فکر میکردم عین مادرم هستم. یک جورهایی شباهت زیادی داشتیم، اما چشمها و بینی و دهان و ترکیب چهرهام سلطان بود.حالا سلطان اگر بود هشتاد ساله میشد امسال. مدام میآید توی آینه برابرم مینشیند و خیره میماند و خیره میمانیم.چرا این را گفتم؟ شاید چون سلطان هم پانزده بیست سال آخر عمرش تنها بود. افسردگی و دردهای توانفرسای قلبی به شیره سوقش داد و ذره ذره عین موریانه خورد و فرو ریختش. نه! من که به تخدیر پناه نمیبرم. نه حال و حوصله چرخههای معیوب نشئه خماری را دارم، نه پولش, ...ادامه مطلب
مادرم از تنهایی وحشت دارد. همیشه بین هفت، هشت، ده تا آدم زندگی کرده. بچه که بودم مادرم طاقت نمیآورد خانه خودمان که یک کوچه از خانه پدرش فاصله داشت بمانیم. بعد از اینکه از مدرسه میآمد چرتی میزد و بند و بساط خیاطیاش را برمیداشت و میرفت خانه پدرش و فرشید هم که کلا بچهی کوچه بود و من هم زمانی بودم، اما بعد از یازده سالگی دیگر آنقدر میگفتند دختر خرس گنده نباید توی کوچه بازی کند که به خانه خو گرفتم و عصرها که مادرم میرفت خانه پدرش من میماندم و حوضم! میتوانستم تنها بمانم و با خودم سرگرم شوم، اما گاهی هم دلتنگ میشدم و میرفتم خانهی پدربزرگ که غیر از مادرم سه چهار خواهر و برادرش آنجا بودند و همه میچپیدیم توی یک اتاق ۱۲ متری و مادرم که آن طرف حیاط از پنجره مهمانخانه که مشرف بود به اتاق سه در چهار نشیمن سوزن صد تا یک غاز میزد و تماشایمان میکرد و از دیدن جمع کیفور میخندید. مدتی که پیش من بود مدام گله از تنهایی میکرد، اما میگفت تو را نمیتوانم تنها بگذارم و من برای این که خیالش راحت شود داستان الهه را ساختم. گفتم الهه دوستم که مادرم چند باری او را دیده قرار است همخانهام شود. حالا هر شب زنگ میزند و میپرسد الهه چه میکند و من هم از الهه براش قصهها میبافم. امروز که رفته بودم پیاده ساعتها خیابان گز کنم مدام زنگ زد و پرسید کجایی و گفتم پیش الهه و مادرش. برایمان غذای شمالی پخته. ذوقزده گفت چهطور مرغ ترش درست میکنند و گفتم رسیدم خانه برایت میگویم. خانه که رسیدم نای حرف زدن نداشتم اما مفصلا مرغ ترشی تحویل مادرم دادم از پشت تلفن که آب دهانش از مشهد تا تهران راه کشید! باران میبارد و فیروز همراهیاش میکند: والرصیف بحیره، والشارع غریق... بخوانید, ...ادامه مطلب