فوق النخل.... ماادری لمع خده، ماادری القمر...

ساخت وبلاگ

یعنی نمی شود به عید سالهای دور برگردیم؟ جایی که فقط دیدن برق یک کفش پشت ویترین مغازه کفاشی همسایه مان کفایت می کرد که دل غنج بزند و به رقص مدام بیفتیم دور حوض خانه؟ خیلی کلیشه ای حرف زدم؟ قبول دارم. آن قدر از ذوق عید و بچگی گفته و نوشته ایم که ابتذال همه جاش را عین موریانه جویده و ریخته... اما الان دلتنگ آن روزها شده ام.

سالهای متمادی عیدمان هیچ خریدی نداشت. معجزه ای هم اگر می شد و مادر از لباس فروشی آشنایی شلواری نسیه برمی داشت یا با چک و چانه کفشی از همسایه می خرید فتح الفتوح مان می شد همان عید. همان عیدی که چنین اعجازی را در دلش جا داده بود. یک سال عید مامان به رسم همه ی ننه باباهای قدیمی شلواری دو سایز بزرگ تر را به قسط برای مان خرید و چون زیادی نو بود حیفش آمد یک جفت کفش ورنی را جایگزین کفش های سابیده و پاره ی مدرسه نکند. شلوار لی آبی بلند روی کفش ورنی را می پوشاند و مجبور بودی پاچه ها را ور بکشی چند لایه، تا کفش برق خود را نمایان کند. از آن ور کمر شل شلوار همراهی نمی کرد و دو سایز بزرگ تر بودنش را با سر خوردن مدام به رخ می کشید. رفته بودیم مهمانی که با حرص دامن مامان را کشیدم و گفتم این دیگه چیه که آرام با پشت دست آمد توی دهانم. دیده بودم مردم لباس و کفش ندارند برای راه رفتن یومیه شان توی خیابان؟ بله، مامان دیده بودم. پس مرگم چه بود که این شلوار و کفش نو را با لب آویزان عوض تشکر به رخ می کشیدم؟ آخر مامان! ملت دارند به این شلوار که از بالا می افتد و از پایین تای پاچه هاش طوری شده که انگار رفته ای وسط حوض می خندند. به این کفش ورنی که با این لی هیچ وجه مشترکی ندارد انگشت تمسخر بلند می کنند. خب مادرجان لیاقت نداری! ندارم؟ سه سال طول کشید تا شلوار اندازه شود و کفش را بشود توی دو سه جای آبرومند پوشید.

عید در سالهای متمادی دیگری عبارت بود از گز کردن کوچه برلن و مهران که اغلب هم لباس آلامد نداشتند و فقط بلوز و شلوارهایشان چنگی به دل می زد. اما من معمولا یک روسری یا مثلا بلوز می خریدم و نه چیزی بیشتر. توی آن بازارگردی ها هم عین بچگی ذوق داشتم که می روم خانه و بساط سبزی پلو و ماهی را هر طور شده علم می کنم.

در دو سال اخیر برگشته ام به ویترین گردی دوره ی نوجوانی و بدک نیست. همیشه شب عید عاشق گشت و گذار توی بهارستان و سپه سالار و مخبرالدوله بوده ام. حالا وقت فراخ تری دارم برای چرخیدن توی دل آن تیمچه و بازارچه های قدیمی. فکر می کردم امسال چی برایم اولویت دارد. دیدم بیشتر دلم تماشا کردن می خواهد تا خریدن، چون کم و بیش دارم همه چیز. گردش کردن و چشم چراندن میان اکسسوری و لباس حال بهتری می دهد تا خریدن شان.

توی فکر لباس نبودم چون شاید آن مدل ها که در ذهنم بود مابه ازایی برایشان در دنیای پیرامون پیدا نمی کردم. برف خیره ام کرده بود. چسبیده بودم به شوفاژ و بالش را بغل کرده بودم. نمی دانم کی سرم افتاد و خواب مرا کشید به اعماق دره ای گرم و پر از مه. خواب دیدم یک پالتوی آبی کاربنی برایم گرفته ای، یک پالتوی بلند که پایینش کلوش بود و من پرو نکرده بودمش، تو خودت از روی تصوراتت از من خریده بودی و چه اندازه بود به تنم! نرم بود و براق و مد روز. پوشیدمش و زدم به دل برف. بیدار که شدم برف نرم و بی شتاب می بارید و حوصله می کرد برای نشستن روی زمین و انجماد تدریجی همه چیز.

این روزها به نوشتن از عدنان فکر می کنم در یک داستان بلند. عدنان، مردی بلند قامت و خوش خلق که از اهواز آمده و دم مترو مسافر سوار می کند برای میدان هروی و از همه راننده های آن خط بلندقدتر، خوش خو تر و شکسته تر است. عدنانی که می کوشد با همه بجوشد و با هر کس حرفی برای گفتن دارد. او هیچ وقت رقابت با دیگران ندارد و فکر نمی کند هم صنفی هایش مسافردزد و دغل اند، هرچند که واقعا باشند. تمام موهاش سفید و صورتش به شدت جدی است. توی پخش ماشینش آهنگ های کلاسیک می گذارد. او هم با ناظم غزالی و من هم عقیده است که معلوم نیست بالای آن نخل نور ماه است یا صورت محبوب که مدام پیدا و پنهان می شود...

موضوعی واحد در نوشته من پیدا کردن سخت است، بس که در و بی در می بافم و دورم فرسنگ ها از تجمع خاطر...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 16:50