حالا فرصت بیشتری برای تماشای زن توی آینه دارم. زن موهای بلند سیاهش را ریخته روی سینه و صورت کشیده و نگاه پر اندوهی دارد. این همان زنی است که وقتی یازده ساله بودم توی ولیمه حج مادربزرگم، زنپدرم توی چهرهام دید. جیغ کشید: این دختره چه قدر شبیه سلطانه! عمهام را میگفت. سلطان زنی بلند قد و لاغر بود با موهای مشکی ریخته روی سینهی فراخش، با چشمانی درشت و میشی توی چشمخانههایی کبود و لبخندی که غم و صبر ازش میبارید. توی خانهی درندشتاش یک زیلو و دو دست رختخواب و یک سماور داشت، همین و لاغیر! قوت غالبش نان گندم بود و شاهانه میشد چاشتش اگر کنارش ماستی هم گیرش میآمد. شوهرش سرآمد مردهای جذاب هفت پارچه آبادی اینور و آنور بود. شش شکم زایید که همه شبیه شوهرش بودند؛ پنج پسر و یک دختر که سه تا اسم داشت؛ کتایون، ناصره و مریم. ما صداش میزدیم مریم. کپی برابر اصل پدرش بود دخترک و سه هفته از من بزرگتر بود و هست البته.
آخرین باری که سلطان را دیدم شیره دندانهاش را پوسانده بود، صورتش را تکیدهتر کرده بود. او زنی پنجاه ساله بود و من دختری هفده ساله. باز هم فک و فامیل از روی شباهتم به او شناختندم. اما من میخندیدم که چه خیال خامی! فکر میکردم عین مادرم هستم. یک جورهایی شباهت زیادی داشتیم، اما چشمها و بینی و دهان و ترکیب چهرهام سلطان بود.
حالا سلطان اگر بود هشتاد ساله میشد امسال. مدام میآید توی آینه برابرم مینشیند و خیره میماند و خیره میمانیم.
چرا این را گفتم؟ شاید چون سلطان هم پانزده بیست سال آخر عمرش تنها بود. افسردگی و دردهای توانفرسای قلبی به شیره سوقش داد و ذره ذره عین موریانه خورد و فرو ریختش. نه! من که به تخدیر پناه نمیبرم. نه حال و حوصله چرخههای معیوب نشئه خماری را دارم، نه پولش را و نه اینطور وابستگی را میخواهم که دو سوم روزم را در هپروت باشم.
روز جمعهای که رفته بودم خانهی زهرا پرسید چاق نشدهام، گفتم شدهای، گفت چون با امالخبائث خو گرفتهام و گفت آذر نمیدانی چه قدر همه چیز با آن تلخوش حالت به تخمم پیدا میکند. گفتم ترجیح میدهم همین طوری به تخمم باشم، نه با آن مسکر.
بلند شدم بیایم خانه، گفت طعنهات هم به تخمم! از سر کوچه برایم کمی برنج و لوبیا بخر، بعد برو. گفت تو که سر ماه حقوق میگیری چه از حال من میفهمی که مواجببگیر برادر و خواهر و مادرم؟ موهای فرفری اش را از صورت عقب زدم، بوی حشو میداد صورت گندمگونش. گفتم تباه نشو دختر جان! گفت بیا بریم عمان! صلاله! هر دو کار کنیم و با دممان گردو بشکنیم! قرار شد برویم. برویم پیش از آنکه سلطان توی آینهی من طراوت نگاهش را از دست بدهد. چه قدر در و بی در بافتم! تف به این ذهن خستهی پراکنده!
رحمه ریاض میخواند:
كنا نصير اني وياك
نجمه بالسما وغيمه
نسافر فوگ مانرجع
نعوف الكوكب وضيمه...
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 33