و عیونک الصیف ... و عیونی الشتی ...

ساخت وبلاگ

در رمان اخیرم که مشغول بازنویسی آن ام، مردی است به نام فؤاد که از دل هور آمده است. چشم هاش را به بحرالمیت شباهت داده ام که هر که به او نگاه کند، همواره آبی، بی تلاطم و بی خطر غرق شدن در برش می گیرد. دل فؤاد از خشکی هور خون است و دنبال اکسیری برای بازگرداندن زمان به عقب و کند کردن اش است تا شاید بتوان در وقوع فجایع دست برد و جلوشان را گرفت. اما آن اکسیر همیشه دور از اوست؛ محال و حسرت انگیز. اما فؤاد از این ماجراها به نسبیت همه جهان می رسد، نسبیتی که تحمل خیلی از نبودن ها و نداشتن ها را ممکن می کند... فؤاد آرمان گرا نیست ابدا. اتفاقا او به همین لحظه ها و همین نسبیت ها دلخوش است. نمی دانم چه طور به همچو شخصیتی رسیدم در این رمان. این قد کشیدن و رنگ و لبه یافتن اش در داستان به شکل عجیبی شتاب دارد. اما دانسته های من درباره ی هور خیلی اندک است و بسیار اشتیاق خواندن و دیدن هور را دارم. شاید رفتن به هور هم در آینده ای نزدیک میسر شود و شاید بازنویسی بخش های مربوط به فؤاد را تا آن موقع به تعویق بیاندازم.

قادر؟ شاید خیلی اوقات آن قدر دلتنگ و تشنه ی گفت و گو با تو بوده ام که مراعات موقعیت تو را نکرده ام. دلبرم، شاید حواس ام به خیلی از ظرایف مهم زندگی تو نبوده و از این بابت گاه و بی گاه خودم را سرزنش می کنم. اما محبوب من، قبول کن که به حرف هایت، به صدایت نیاز داشته ام، قدر هوایی که نفس می کشم، به همان اندازه دقیقا قادر، به همان اندازه نیازی حیاتی و مبرم داشته ام، آن قدر که اگر زمانی نشنیده ام تو را، نفس کم آورده ام... اما ببخش بی حواسی ها و بی طاقتی هایم را، عزیزدلم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 17:13