أنا لحبيبي و حبيبي إلي...

ساخت وبلاگ

رمان منیف آن‌قدر جذب‌ام کرده که دل‌ام نمی‌آید تمامش کنم. به همین خاطر ذره ذره پیش می‌روم. منصور عبدالسلام و الیاس نخله شب‌ها سوار بر قطاری که به مرز رهسپار است، در گفت‌وگویی بی‌انتها، همچون شب پیش‌ رویشان، در کار کاویدن جهان‌اند، درست جلوی چشم‌ام. تصویرشان را با وجود آن همه قصه که از خود گفته‌اند همچنان پشت پرده‌ای مه‌آلود از اوهام می‌بینم. یک غایب بزرگ در زندگی هر دوی آن‌ها خود را مدام به رخ می‌کشد؛ زنی عاشقش باشند. تصاویر اندکی از زنانی هست که می‌آیند و برق‌آسا محو می‌شوند و گویی تنها در بزنگاه ظهور محبوب، می‌توان به وضوح، در نهایت صراحت دیدشان. اگر جای الیاس و منصور، لیلا و میاده‌ای می‌بود فی‌المثل و زندگی‌شان خالی از مردی می‌بود که عاشقش باشند، باز هم این ابهام تصویر چاره‌ناپذیز می‌ماند. گویی باید آتشِ خواستنِ کسی در تن‌ات شعله بکشد تا مرئی بشوی، خط و ربط و رنگ و وضوح پیدا کنی.

بله، این‌طورها بود که تازه فهمیدم از وقتی توانسته‌ام آذر را در خود شفاف و بی‌پرده ببینم که تو را خواسته ام. هرچه در من بیشتر شعله برمی‌کشی، مرئی‌تر می‌شوم، رنگ و نقش و نور، تازه وقتی در من جان می‌گیرند که آتش ِِتو در من قد برمی‌افرازد، قادر!

بله، گم شدن در شب چشم تو به من نام و شناسه و هویت می‌بخشد، مرا به من می‌شناساند، مرا برای من پیدا و عیان می‌کند.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:14