چند روزی است بین خواب و بیداری، جایی که مرز هذیان و هوشیاری به مویی بند است و درست نیمههای شب، خیال میکنم که الان در میزنی و من دیوانه از شوقت میدوم پای در، مبادا لحظهای دیر کنم در باز کردن آغوشم که دقیقا اندازهی تو جا دارد. تو کت و شلواری پوشیدهای قالب تنت، بی ذرهای دوخت کم یا زیادی. پیرهنت با آن دکمه های بیدریغ و دست و دلبازش جادهای به سمت پوست سینهات برایم میکشد، لمسی ناب و بیواسطه، و من اول از همه، در این دیدارِ پس از چند ماه- اینجا تو چند ماهی است که رفتهای سفر و برگشتهای به خانه- روی آن گرمای آمیخته به عطر تنت آرام میگیرم. تو پیشانیام را با دستت تکان ملایمی میدهی و این جاست که بوی لبت ناخودآگاه و عاری از هر ارادهای مرا به بوسهای حریص و طولانی میکشاند، آنقدر طولانی که فقط به تازه کردن نفسی کوتاه میانش وقفهای میاندازیم و وقتی مستیمان از این بوسهها ما را به کف زمین کشاند و دراز کشیدیم، پیچیده و تابیده در هم، پس از آن فوران آتشفشان اشتیاق...، پس از آن قادر، چهقدر عطش شنیدن از تو دارم. چهقدر همه تن گوشام برای شنیدن از تو. برایم حکایت کن، قادر جانم. نمیدانی چه اندازه بیتاب شنیدن حکایتهای توام. چه قدر محتاجام مدام از صدای تو پر باشم، گویی تنها دوایی باشد که بر این بیماریام کارساز میافتد...
حکایت کن، قادر! بگو برایم؛ مفصل و مبسوط. بگو از همه آن سالهای دور تا الان، بگو که از شوق شنیدنات لبریزم...
برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 134