About those memories and blah blah blah ...

ساخت وبلاگ

نمی شود. نه، اصلا نمی شود با کسی از این حرف زد. هیچ کی حوصله ندارد انگار بشنود. شاید چون آن قدر شخصی است و جزئی که نمی شود توش نقطه ای پیدا کرد حتا برای همدردی یا هرچی که حوصله بیاورد برای شنونده تا گوش کند و پای حرف هات بماند. بهنام در حین گوش دادن این چیزها خودش را آن قدر سرگرم هزار چیز می کند ، یا آن قدر هزار بار می پرد توی حرف ام که دیوانه ام می کند. توی دفتری که برای شوپن نامه می نویسم چیزهایی می نویسم، اما آن جا هم شاید قدر حوصله نیست. شاید یک روز بابت گفتن اش و همدردی طلبیدن دوره بیفتم توی خیابان و یقه ی رهگذران را بگیرم و از تک تک شان بپرسم: یعنی شما این طور نیستید؟ حتا لحظه ای؟ پس چرا من این جورم؟ چرا همه اش چشم که می بندم می روم توی آن خیابان ها و کوچه هایی که دیگر شاید حتا وجود نداشته باشند؟ چرا آن شهر دورافتاده توی کوهستان هیچ چی اش از ذهن من پاک نمی شود؟ جنونی می آید سراغ ام از دیدن آن صحنه ها که می خواهم همان لحظه بلیت بگیرم و بروم. بروم یقه ی آن شهر را بگیرم و بگویم که از جان ام چه می خواهد؟  

آن وقت ها که آذر را می نوشتم تا چیزی مکتوب ازش بماند، از هزار دریچه و منظر نگاه اش کردم. هزار جور عکس ازش گرفتم. از هر زاویه ای نه انگار که همان آذر زاویه ی دیگر بود و استاد می گفت که همین طور خوب است، که آذر هزار روی هیولا و پری و اثیری و چه و چه دارد و چرا رو نشود؟ آذر آن روزها مهم تر از هر نقش دیگری، نقش مده آ را داشت. حالا و این روزها، آذر دل اش فحش دادن های آب دار می خواهد و خندیدن و بی خیال پاشنه ی کفش را خواباندن و برای خود هرجایی رفتن، بی هیچ قید و بندی. 

روز چهارشنبه نوشته بود: 

بسیار خوب! که چی؟ یا همان So What? خودمان. من بی هیچ نقابی الان یک موجود عصبانی ام که هیچ کار گهی از دست اش بر نمی آید و هر روز مزخرف تر از دیروز به این نتیجه می رسد که افتاده توی مسیری فرسایشی که هیچ گریز گهی ازش نیست و زندگی اش، همان زندگی گه اش، یک دست و صاف می رود به فاک.

ساعت 12:15 است و توی این اتاق بلبشوی محل کار تمرکز انجام کارهای محوله فوری را هم ندارم و متنفرم از قشر پزشکِ بر من مگوزیدی که عین تاپاله از کون باز شده ی آسمان افتاده تا بشریت را نجات بدهد و هیچ گه خاصی نمی خورد مگر عشوه و افاده آمدن و سرگردان کردن مریض های بیچاره . شاید همین سنگینی حضور این چند تا دُکی مکش مرگ ماست که نمی گذارد بفهمم دارم چه خاکی به سرم می ریزم. 

مثل مادری شده ام که نمی خواهد بچه اش را از چیزی منع کند. بگذار هرچی دست بچه مانده بماند و هر کاری می خواهد بکند. مگر جز این است که همه ی این ها لذت کشف خودش را به اش می دهد؟ به همین آذر لامصب بی همه چیز که هی خودش را مکرر در مکرر در مکرر فروخورده و هر از چند سالی یک بار می ترکد؟بگذار نترکد. نگندد. 

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 3:12