The most cinematic face of love!-1

ساخت وبلاگ

سناریوها را همین طور فی البداهه و در لحظه جاری شان می کنم روی صفحه، بی رعایت ترتیب و آداب و منطق دراماتیکی شاید! بی آغاز و پایانی شاید! با نهایت عدم قطعیتی که همیشه بین من و تو برقرار است. تابلو را چهارده سال پیش، از بساطی های حاشیه خیابان انقلاب خریدم؛ نقاشی سردر باغ ملیِ غرق در برف، تصویری که شاید دیگر هیچ گاه در واقعیت تحقق نیابد. هنوز دانشجوی ارشد پرستاری بودم، ترم آخر. پایان نامه را دفاع نکرده بودم هنوز. خانه مان کارون بود. تا انقلاب خیلی راه نبود. مدام سُر می خوردم آن جا. با آرزو هر هفته برنامه ای برای تئاتربازی یا رفتن به کانون ادبیات داشتیم. آرزو گرچه خودش اهل همین عکس بازی ها و تابلو جمع کردن ها بودف خیلی چشم اش آب نمی خورد این تصویر سردر باغ ملی تابلوی چشمگیری توی خانه ی ما بشود. مصمم گفتم قاب اش می کنم، اما سال ها لوله شده بالای کمد ماند تا بالاخره سال نود و چهار قاب اش کردم. صحنه اش آن قدر ملموس و جان دار بود برام که انگار همان جا هستم در آن لحظه، توی برفی که تا زانوها بالا آمده و ایستاده ام رو به روی در باغ ملی و محو این همه پنبه ی نشسته روی کاشی ها و آجرها شده ام.

تابلو را گذاشته ام توی هال، جایی که گهگاهی دراز می کشم و درست رو به روی من قرار گرفته. چند وقت پیش که خیره مانده بودم به اش، دیدم کسی توی آن منظره چند قدمی جلوتر از من ایستاده، مردی که توی این سرمای استخوان سوز به پوشیدن یک تا پیراهن اکتفا کرده و گذاشته این سوز برف تا اعماق پوستش را تسخیر کند. مردی که عین من از این تماشا به راحتی سیر نمی شود و عجیب است که وقتی با او همکلام می شوم، می بینم عین من از آغوش محبوب هم سیر نمی شود و عین من حریص است به کام جویی از او.

نمی دانم چرا اسمش را می پرسم. شاید می خواهم بدانم آن حدسی که درباره اش زده ام چه قدر با آن چه او هست همخوان است. پیداست که ممکن است اسم واقعی اش را نگوید، نه برای این که اغلب پنهان کار است و محتاط، بلکه به خاطر بازیگوشی اش و این که دوست دارد همیشه نخ یک بازی را بگیرد و بکشد و حریف را با خودش بکشاند، سرسخت، بی رحمانه، حتی گاهی تا پای جان!

نمکین می خندد: «اسماعیلم بخوانید!»

من آناً نکته را می خوانم. «اِ این جوریه؟ پس من هم خود موبی دیک ام!»

هر روز قرار می گذاریم و او هر روز اسمی تازه می گوید و من پا به پای اش پیش می روم. اما روزی می رسد که می گوید همان قادر صدام کن! می خواهم اسمم را از دهانت بشنوم!

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 107 تاريخ : جمعه 18 آذر 1401 ساعت: 10:15