بعدتر، بیش تر

ساخت وبلاگ

طعم چای و کیک شکلاتی مزخرف شیرین عسل. بس که شیرین است بی حساب و کتاب. مثل خودمان که عاشق اغراق ایم و فریب. دوست داریم غذاهای آشغال با تزئین های گل درشت و مزه های اغواگر مصنوعی گول مان بزنند و شکم مان را گله گشاد و ول کنند. مثل الان من. 

کیک مزخرف حال ام را خراب کرد. مطمئن ام یک بند انگشت شکلات لینت به حال ام سازگارتر بود. صبح دیر بلند شدم. حال تاکسی بازی آن هم بچه بغل نداشتم. زنگ زدم آژانس و گفت معطلی دارد. خوشحال بودم. دنبال بهانه بودم که دیرتر بروم. هوای خنک را با همه تن ام تو دادم. شوپن چه راحت خوابیده بود. بی دغدغه. از پنجره آویزان شدم. مشرف ایم به خانه های ویلایی رو به رو. باغچه ی پیرمرد و پیرزن همسایه را پاییدم. بعد هم خانه ی بغلی را دید زدم. آقای بازنشسته ی بانک که از آن کوتوله های فرهنگی است و شاید کوتوله ی اقتصادی، حیاط اش را حسابی آب و جارو کرده بود و جین پوشیده بود و لوگان اش را داشت می کشید بیرون. این بالا را نگاه کرد، با تبختر. فکر کردم پاهای پرانتزی اش سی سال رفته اداره؟ سه دهه؟ آن وقت من سر پنج شش سال نشده کم آورده ام. روح ام سازگار نیست با این طور شق و رق بودن. نمی توانم توی قالب جا بگیرم. رها بودن می خواهم و اگر الان نه، پس کی؟

شین سر مریضی شوپن ام خیلی آزارم داد. توقع داشت بچه ی مریض به بغل بیایم بنشینم پشت میز، چون انگار از مرخصی ها و حقوق او جای من کم می شود. حس تراکتور بودن به ام می دهد. رهاش کن... این ها فقط به ام دلخوشی می دهد که اگر نمی نویسم قرار است روزی از همه چیز بکنم تا بنشینم و بنویسم. اگر مثل همیشه حرف هام یک مشت یاوه نباشد و به پای عمل برسد. سی و پنج سال ام شده و هنوز این جام. پشت این میز توی بیمارستان و در همه حال نقش شترمرغ سرگردانی را دارم که دیگر کاربری واقعی اش را فراموش کرده بس که هر باری کشیده و هر جور تخمی گذاشته؛ بیضی، گرد، استوانه ای، مخروطی!

اگر بخواهم بروم، باید حداقل روز درمیان شوپن را مهد بگذارم. دنبال مهد می گردم. شماره ها یا جواب نمی دهند، یا می گویند حضوری بیا شرایط را بگوییم. اگر سرکار نروم پول کلاس و آرایشگاه و لباس و کتاب ام را بهنام باید بدهد. سخت است و فقط همین سختی است که یک ذره شل ام می کند در ترک این جا. از وقتی درس ام تمام شد و حتا در حین درس خواندن هم دست ام توی جیب خودم بوده. حالا یکهویی باید خالی شوم. باید معلق شوم و از حقوق شوهری بخورم که قسط ها کمرش را شکسته. کلی مسأله ی ریز و درشت دیگر هم در میان هست و من این میانه ام. پام روی نقطه ای است که اگر ازش بگذرم ممکن است خیلی چیزها دیگر دیر شوند و خیلی تصمیم ها هم بی بازگشت. کندن این هزار میخ هم که باهاشن چسبیده ام به این قالب لعنتی دنیایی زور می خواهد. هنوز مرددم.

امروز پرده ی تورمان می آید. خانه شیری روشن می شود و شوپن دیگر از دلگیری پذیرایی و هال نمی دود توی اتاق خواب روشنِ روشن. نقشه ی این خانه برعکس است؛ اتاق خواب ها نورگیرند و هال و پذیرایی نیمه تاریک. راه پله ها تاریکی مطلق اند. سال به سال نقشه ی ساختمان ها مزخرف تر می شود و جاها تنگ تر. باید آن قدر بالا و پایین کنی تا چیزهایی نور و دنجی و وسعت بدهند به خانه ات که باز هم نمی دهند. هیچ خلوتگاهی نیست. خسته گی ها می آیند و نمی روند و خواب های عصرگاهی با این دلگیری خانه، خسته تر می کنند آدم را. اما بی خیال. حالا فقط پرده های تور سفید را عشق است. 

بهشت مغولی شهسواری را دست گرفته ام. آدم ها و روابط جنسی شان خوب درنیامده. بیش تر هرزه گی شده تا رها بودن. نیمه را گذرانده ام. خوب پیش می رود. تمام اش که کنم می شود از معدود کتابهایی که لج ام را درآورده و نیمه رهاش نکرده ام.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 160 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 3:12