The most destructive manifesto of love-4

ساخت وبلاگ

صبح برفی امروز را با رفیقی بی خیال گذراندم. با کسی که همین طوری از سر استیصال به اش پیام دادم پنجشنبه به کتابخانه می آید یا نه و او گفت چرا نرویم به خانه ی او؟ 

دل به دریا زدم و تو برف سیگارکشان رفتیم تا بالای کوه. واقعا بالای کوه خانه گرفته. پنجره آشپزخانه اش به انبوه درختان برفی پای کوه باز می شد. بی تکلف بود و من کنارش راحت. برای دقایقی دکمه ی خاموشی ذهن وسواس ام را زده بودم که مدام می پرسید ما این جا چه غلطی می کنیم. پاهامان یخ بود. رفت پتو آورد و کشیدیم روی مان. پرسید باورت می شد روزی بیایی این جا؟ راستش خودش هم باورش نمی شد. چای ریخت و سیگار کشیدیم و بی خیال ترانه های آبکی گوش دادیم و از حافظ گفتیم و از وضع خراب نشر و از حامد اسماعیلیون که داغ اش داغ ماست و بغض کردیم. قول داد توی برف هم که شده سر ساعت برساندم کتابخانه و رساند، با این که کلی غر زدم سرش. بعد هم رفت. رک است و بی تعارف. راحت است آدم با او. هیچ چیزی نیست که قلاب مان کند به هم. برای اولین بار توی همه عمرم چنین رفیقی نوبر است. ماه است. برای اولین بار توی این ماهها چشیدم بی خیالی را، گرچه فقط چند دقیقه بود. بعدش دوباره افتادم توی چاه رنج ها. اما چه پروا؟ کِی مگر جز این بوده ام؟ کِی جز همان چند دقیقه؟

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 163 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 4:10