The most destructive manifesto of love-6

ساخت وبلاگ

انگار که خواب ام همان خوابیدن دختر پنج ساله ای باشد کنار پدر، توی اتوبوسی که از باجگیران می رفت به طرف مشهد. انگار من پدرم باشم و شوپن من باشد. آن روزها پدرم جوان تر از حالای من بود. اما مثل من سودایی بود. آخرش هم رفت پی همان سودا که داشت. کیسه ی تخمه کدو را گذاشته بود روی پاش و می شکست. دل ام آشوب می شد از تخمه کدو توی ماشین. هوا خیلی گرم نبود و آفتاب بعد از ظهر تیز نمی زد توی چشم. بابا یک خودکار به ام داد که قلبی طلایی با زنجیر ازش آویزان بود. مال خودم باشد؟ مال خودت. می خواهی بدهی به معلم ات؟ بابا من هنوز مدرسه نمی روم! اگر من نبودم مراقب خودت و فرشید و مامان هستی؟ مگر تو کجا می روی؟ شاید بروم جبهه...

مامان می گفت بابا جبهه نرفته. رفته پی زنی که عاشق اش بوده. از بابا بعدها پرسیدم می ارزید این طور رفتن؟ لب اش گفت نه، تکان سرش و چشم هاش گفت بله، خیلی هم می ارزید!

اگر بابا الان از من بپرسد برای سوداهات چه کرده ای، من همان رباعی را جواب اش می دهم که بچه گی هایم می خواند. حالا آن شعر وصف حال من است. همانی که می گفت:

افغان کردم بر آن فغان ام می سوخت

خامش کردم چو خامشان ام می سوخت

از جمله کران ها برون کرد مرا

رفتم به میان و در میان ام می سوخت

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 4:10