The most destructive manifesto of love-9

ساخت وبلاگ

ديگر حتي از پشت تلفن هم مي داني كه من در شب بي پايان آن چشمهای سياه افتاده ام و بيرون نمي آيم. از همه كنده اي مرا و به خود خو داده اي. جَلد توام حالا. به من پر سيمرغ هم بدهند از پيشت جايي نمي روم. با تو جان نمي فرسايد كه اتفاقا کام دلم با تو گشاده می شود؛ خیال می کنی ندیدم آن چشم ها را از پس این دنیای سیم و فرسنگ ها فاصله؟

پنجشنبه ای کتابت را مثل همان عکس نازنینت اتفاقی پیدا کردم توی کتابخانه. انگار که برگشتم به آن سالها که نشسته بودی و حسابی فکر و چشم گذاشته بودی روی آن ترجمه. هر کلمه پیش می روم بیشتر می بینم که تو چه دقتی داری در نوشتن. آن وقت به من می گویی رمان نخواهی نوشت؟ یا هیچ متنی در حوزه ی ادبیات؟ حیف ات نمی آید؟ لابد حالا می خواهی انگشت بگزی که عجب! و یعنی آذر این حرف ها دیگر چیست؟ اما آذر مگر رها می کند تا تو را واندارد به نوشتن؟

پشت انگشت ها را سراندم روی گونه ات و به گردنت که رسیدم ناخن های سردم بازی شان گرفت روی پوست گرم ات. رقصیدند و از این سو رفتند به آن سو. تو نشسته بودی و در سی سالگی و در نهایت شوق آن کتاب را ترجمه می کردی و من کنارت بازیگوشی ام گرفته بود. فارغ بودم از این که کی هست و نیست آنجا، توی سرت و قلبت دارد برای کی می تپد. من ماندم آنجا. پشت آن میز ماندم و دست نوشته هات را خواندم و کلماتی که از انگشت های ظریفت سُر می خوردند روی صفحه ی نقره ای لپ تاپ. می خواستم توی گوش ات بگویم: می دانستی من در به در دنبال این کتاب می گشتم؟ اصلا فکر نمی کردم روزی با ترجمه ی تو بخوانم اش. من این کتاب را از آن وقتی که فلسفه می خواندیم توی دوره ی ارشد، می خواستم. باورت می شود؟ حالا این کتاب توی دست من است؛ با کلمات تو. انگار که هر کلمه را تو با آن صدای گرم و نافذ بخوانی توی گوش ام. اگر تو پیامبر می شدی، من بی هیچ درنگی به تو ایمان می آوردم و می شدم مبلغ ات، بس که صدات شور دارد و گرما، بس که مرا می برد با خودش، انگار که پیک پشت پیک شراب خورده باشم و سیاه مست بشوم. صدات مست ام می کند، قادر! باورت می شود؟ باید می دیدی ام وقتی تلفن را گذاشتم و راه ام را کشیدم به طرف میز کارم چه حالی بودم. فارغ بودم از همه ی دنیا و توی هوا، آن بالا بالاها سیر می کردم. عجب حالی است قادرجانم. عجیب است که آدم توی چهل سالگی اش برسد به این درک از تن و این رابطه ی عمیق تن و روح و این اوج گرفتن روح بعد از هم‌آغوشی. هیچ وقت ِ هیچ وقت این طور نبوده ام. تو کاشف آن نقطه از وجود منی که مرز تن و روح محو می شود و مستی را نمی توان توی یکی از این دو تفکیک کرد و تشخیص داد. این مکاشفه ی ناب، چیزی است که فقط و فقط مال من و توست؛ بی هیچ واسطه ای.

تا این کتاب تمام شود، من همچنان همان دختر بازیگوش ام که می نشیند کنارت و نجوا می کند توی گوش ات. مگر می گذارم تو سر دل و فرصت بنشینی و تمام اش کنی؟ این یک ماه که کتاب دست من است و کتابخانه آن را دست و دلبازانه به من سپرده است همین بساط است و همین ماجراها؛ ماجراهای عشق بازی پنهان من با تو. ماجرای رفتن دستی از یقه ی پیراهن ات توی فضای گرم سینه ات و همان جا ماندن...

کتاب من هم مال توست. برایی تویی که یخ زمان را آب می کنی. برای تو که شب فقط با تو صبح می شود. تا اطلاع ثانوی که نه. تا همیشه ی همیشه قادر من.

وادارت می کنم بنویسی. باید بنویسی. رمان تو بدجور خواندنی می شود، یا آن شعرهای عربی محشرت، عشق من.

 

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 157 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 4:10