The most destructive manifesto of love-10

ساخت وبلاگ

خوب است که این جا هست؛ جایی که می توان سفره ی شکوه و ناله باز کرد و هی گفت و گفت. لابد در کتاب سیر و سلوک عشاق فصلی هم هست که به سکوت اختصاص دارد و من حالا به آن فصل رسیده ام. دهان می بندم و لال می شوم. سینه سپر کرده به سیل مصیبت، می نشنیم در میانه ی مسیل. بگذار با خود ببردم، یا این که جا بگذاردم. در هر حال، این فصل به دهان بستن می گذرد. طول و عرض اش هم نمی دانم چه قدر است. همیشه تخمین ابعاد فاجعه، مخصوصا وقتی در دلش باشی سخت است و نادقیق. اما بالاخره معلوم می شود. می دانم سکوت هم تمام می شود. ما ورق می خوریم و به صفحات دیگرمان می رویم، کهنه تر، یا نوتر، مجرب تر، یا خام تر، فرق چندانی ندارد. مهم گذشتن اش است که می گذرد. لب فروبستن هم دوره ای دارد. گرچه حالا باشد و به این شکل، بالاخره تمام می شود. می پیوندم به فصل های دیگر. خیلی زود این اتفاق خواهد افتاد. این دوره ی گذار است. خوب می دانم این را. لب هام را اگر بدوزم هم روزی خواهم شکافت و حرف خواهم زد. هرچند به درازای عمری باشد این سکوت، که البته می دانم نیست.

از تو شاید دیگر نگویم. خاطرات مان بیشتر در پهنا بُعد داشت تا درازا. ترجیح ات رفتن بوده و حالا رفته ای. به سختی سنگ باشی حالا، یا نرمی موم، فرقی نمی کند، چون که من به سیالی آب ام. عاشق می مانم، هر چند نباشی. آیین آب گذر کردن است در عین همیشه ماندن، این تناقض را خوب درک کن، قادر! من در عین جاری بودن همیشه هستم. باکی دیگر ندارم که پای چیزی باشی یا نباشی. سخت تر از این ها را از سر گذرانده ام. از نبودن ها گذر کرده ام و پای حرف ام مانده ام. عاشق بوده ام و مانده ام، اما گذشته ام از آن چیزها که باید بگذرم. عبور مفهومی چند بُعدی است. معمولا خوب در نمی یابندش. عبور ماندنِ سیال است. همیشه ردپا و سایه ی عابر می ماند، گرچه جسم اش به آنی بگذرد. توی این کلمات برای تو نکته هاست. خواه درکش کنی و خواه پاکش کنی.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 4:10