آن تلخ وش که...

ساخت وبلاگ

آخرین باری که مست بودم، یعنی آن طور سیاه مست که به فنا بدهم خودم را، عروسی ب بود، اوایل تیرماه. دلتنگی ام هزار چندان شد با آن ام الخبائث تلخ وش. ی کنارم بود، مثل همیشه که این طور وقت ها تنهام نمی گذارد. خودش هم مست تر از من بود. اما مستی او توفیر دارد. بلد است چطور جمع و جور کند خودش را. شکست عشقی هم خورده بود. زار می زد روی شانه ام و از لحظه های خاطره انگیزش با الف می گفت. الف پسر خوبی است. دوست مان است. هنوز هم هست. آن شب من طاقت نداشتم که نگویم از خودم. فاش کردن خودم از آن جا شروع شد و بر باد رفتنم هم. ی مرا برد لب حوض. پاها را فرو کردم توی آب. سارا آمد و حیران نگاه کرد. بهنام هم نمی فهمید معنی رفتارم را. دراز کشیدم و پرت و پلا گفتم و آسمان را سیر کردم. ی دلش سوخت. مستی ام مهار نمی شد. به نگاه پر از سؤال بهنام این طور جواب داد که: آذر از شکست من دلتنگ شده. دلتنگ چرا؟ دلش می سوزد برام. آخر الف بدجور رها کرده مرا. بی حرفی. 

بعدش دیگر یادم نیست. فقط نرمی شال صورت ام را نوازش کرد. صدای ی می آمد که بهنام را به جای من مجاب می کرد. صدای لیلا هم می آمد که با لهجه شیرین جنوبی اش از اسباب کشی و این طور چیزها می گفت برای بهنام. من عین جنازه افتاده بودم روی صندلی جلویی ماشین. بی خبر بودم از فاش خودم. همان شب به باد رفتم. بعدش هر چه کردم نشد ترمیم کنم خودم را، تکه های خرد شده ی وجودم را.

حالا به او قول دادم که دیگر مست نکنم. گرچه پیداش باشد یا نباشد. بماند یا برود. من که سر قولم می مانم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 21:41