ناتمامی

ساخت وبلاگ

صبح باران شلاق می زد به سر آدمها و ماشین ها. پسرک بیدار نمی شد و من غم آلوده سر چسبانده بودم به شیشه تا سرویس اداره بیاید. وقتی رسیدیم هر دو خواب آلوده بودیم و نیم خیس. پسرک گفت که خیلی دوست ام دارد و بغل ام کرد. دیدم چه قدر به من بیش از پدرش می چسبد و احتیاج دارد. همین چیزها پای رفتن ام را سست می کند. گذاشتم اش مدرسه و آمدم سر کار. تلفن تهدید باز صبح ام را زهرمار کرد، همان طور که پاییزم را، پاییز نازنینم را برایم زهرمار کرده و همان طور که عمرم را به تلخی هلاهل کرده.

نمی شود. تمام نمی شود این قصه که هر لحظه اش بغرنج تر از قبل است و کلاف اش پیچ خورده تر. من خسته ام. اما خستگی چیست؟ انگار تا نایستد قلب ام این شکنجه تمام نمی شود. راستش این را کشف کرده ام که راز موفقیت شکنجه همین است؛ ناتمامی نیلوبلاگ. نمی دانی کی تمام می شود و تازه اگر بدانی هم این قدر زمان کش می آید که همان مفهوم ناتمامی نیلوبلاگ را تا عمق تن و جان ات می چشی. شکنجه همین بخش اش از همه آزارنده تر است. شکنجه گر تا ایستادن قلب ممکن است ادامه دهد و این چه را می رساند جز ناتمامی نیلوبلاگ؟

تمام نمی شود. من می دانم که ابدی است. تا ابدِ قلب من و توقف کامل اش بی وقفه ادامه دارد.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1398 ساعت: 13:01