راه رفتن توی گرداب

ساخت وبلاگ

این طور تداخل اتفاقات و این روی هم افتادن هزار نقطه ی شانس روی یک اتفاق، توی فیلم و داستان هم توی ذوق می زند. همه جا می زند اصلا. اما فکرش را بکن؛ من افتاده ام روی دور یک بیچارگی درمان ناپذیر که هزار بار دیگر هم اگر دکمه عقب گرد را بزنی دوباره همان واقعه تکرار خواهد شد، عینا همان، بی کم و کاست.

دیگر یقین ام شده خدا شوخی خطرناکی را با من شروع کرده و تمام اش نمی کند. نمی شود چیزی عینا سر بزنگاه هزار بار اتفاق بیفتد، حتی اگر حکمت و این حرف ها را هم بچسبانیم بهش، دیگر این همه نیست. نه! ناممکن است.

باور کنی یا نکنی دارم توی خوابی ترسناک قدم می زنم و پیش می روم تا چیزی به اسم عمر را به سر بیاورم. دیگر حال گریه کردن ندارم. راستش بیشتر می خندم از جنون به این حال مسخره. به این ناممکنی و محالی که در قصه ی من همیشه شده ممکن ترین و محتمل ترین.

دست از نوشتن برنداشته ام. بگذرد این یکی دو روزه باز خواهم خواند و نوشت. امروز ایرانشهر شهسواری را خریدم، همین طوری تصادفی دیدم اش. شهسواری همیشه قلمش برام گرمی بخش بوده و موتورم را راه انداخته. برایم سین عزیزم هم همین بوده. زمانی که نفیسه مرشدزاده هم می نوشت در داستان همشهری همین طور بود. رضا قاسمی هم. انگار این ها ذوق خواندن و شوق نوشتن را از عمق ذهن آدم بیرون می کشند و وامی دارند به خواندن، عاشقانه خواندن و تب نوشتن را داغ می دمند در سر آدم.

از این کابوس اگر سر سلامت ببرم بیرون، که نمی برم ظاهرا، خواهم نوشت بی وقفه. الان اما جنگ بی امان ادامه دارد بین من و ننوشتن های بی پایان.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 139 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 12:01