قصه بخوان برام

ساخت وبلاگ

حالا دیگر زمانه ی چرخش گرداب وار توی ذهن شخصیت های داستان و به تعویق انداختن ماجرا و قصه گویی در رمان به سر آمده. نه این که نخوانیم همچو چیزهایی را، اما آن طور دیگر نمی پردازیم بهشان. اگر اولیس جویس ترجمه اش از سالها پیش آزاد می شد- منظورم آن ترجمه ی اصیل تری است که بدیعی کرده و بی سانسور و بی کم و کاست است- آن وقت چند نفرمان می رفتیم سراغ اش؟ بدیعی جوهره ی داستان اولیس را هم که جمعی نویسنده انگلیسی زبان نوشته بودند ترجمه کرد، اما از این جوهره چه قدر استقبال شد؟ آن قدر کم که بدیعی را ناامید کرد و بی انگیزه. تازه توی این جوهره خبری از چرخش سیال ذهن ناتمام در ذهن شخصیت اصلی نبود. همین حالا تعداد خوانندگان در جست و جوی زمان از دست رفته چه قدر است؟ یا مثلا خانم دالووی ویرجینیا وولف؟ خوانندگان حرفه ای هم دیگر خیلی هاشان طفره می روند از خواندن چنین آثاری. قضاوتی درباره ی خوب و بدش در کار نیست. من این کارها را خوانده ام، اما نه افتخاری است و نه امتیازی. مطمئن ام آنها که نخوانده اند کمتر از ماها که خوانده ایم داستان خوان و داستان شناس نیستند. بحث ام این نیست. بحث بر سر قصه گفتن است. امروز خواننده های تنگ حوصله قصه می خواهند. دنبال ماجرا می گردند. از فلسفه بافی های دراز خسته اند. اسطوره هم اگر استفاده می شود باید به روز باشد و مستقیما برود سر اصل داستان. این است که در این بازار اگر سودی است به قول حافظ، با قصه گویان است و نه کاووش گران ِ هزارتوی ذهن.

راستش در رمان اولم من هم سودای سیال ذهن نوشتن را در سر داشتم. اما زهی خیال باطل! سیال ذهن نوشتن البته که کاری به مراتب سخت تر از نوشتن در خیلی سبک های دیگر است. نویسنده باید پشتوانه مطالعه و تجربه ی زیسته ای قدر یک دنیا داشته باشد، وگرنه که نوشته اش می شود یک مشت اباطیل بی مصرف که خود نویسنده هم حوصله ی خواندنش را پیدا نمی کند. شاید مشکل بعضی نویسنده های امروزی یا بعضی از نسل های قبلی که شاگردی گلشیری ها و براهنی ها را کرده اند همین باشد که می خواهند فارغ از تجربه های زیسته ی آنها عینا خود آنها باشند. مثلا کریستین و کید گلشیری را تکرار کنند. اما نمی توانند حتا هزلیه ای بر آن باشند.

این رشته ی دراز را بافتم تا بگویم اگر آدمهایی مثل شهسواری علیرغم تمامی ضعف های ریز و درشت شان یک نقطه ی قوت بزرگ دارند و آن تلاش بی وقفه شان برای قصه گویی است، گیرم که در این راه خیلی اوقات پایه های منطق پیرنگ شان بلنگد، این هم و غم شان را نمی توان نادیده گرفت. این ها آمده اند تا قصه بگویند و این جای تحسین دارد. گرچه تجربه های زیسته شان در بعضی زمینه ها مثل ژانر که در فرهنگ ما بسیار لاغر و نوپاست کم باشد. من که به عنوان خواننده داستان اینها را می پسندم. چون منِ تنگ حوصله ی تنگ وقتِ تنگ بضاعت اینهاست که سر ذوق ام می آورد و نیازم به قصه خواندن را برآورده می کند. لذت خواندن سیال ذهن ها گرچه برای من چیز دیگری است، اما اگر از امروزی ها چیزی بخوانم این طور داستان ها را می خوانم و این طور می خواهم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 141 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 12:01