فتادم به راهی که پایان ندارد

ساخت وبلاگ

این حجم از ناامیدی و بیزاری از خود در من نمی دانم عادی و تکراری است، یا تازگی دارد. دیگر پاک عقلم را باخته ام. خودم هم نمی دانم دارم چه غلطی می کنم وسط این آشفته بازار، یا نه، تونل وحشت. می توانست همه چیز ساده تر بگذرد. درک اش برای من این قدر سخت است، یا برای دیگران، یا برای روزگار و طبیعت و هر چیز ماوراءالطبیعه ای که می توان تصور کرد، یا می تواند وجود داشته باشد؟ 

صبح ام با شوق دیدار است که شروع می شود، یا خشم از ندیدن آن که دلخوشی ام است. ظهرم با اضطراب دوری یا جدا شدن است که پا می گیرد. عصرم همیشه دلتنگی است. شب ام با خوابی نیم بند است که با سوالی که در مغزم زنگ می زند، پاره می شود. خیال های آشفته، حرف های نگفته، بغض هایی که قلپ قلب قورت می دهم، سوال های بی جواب و ترس از گفتن چیزهایی که برای آن آدم رو به روی من نشسته جز تلخی نمی زاید. معلومم نیست این همه رنج کشیدن برای چیست. از آسیب زدن به او می ترسم. همه ی وحشت ام اصلا همین است. اگر سر به سلامت ببرد بیرون از این دام بلا من هم نفسی می کشم و راحت تر به مرگ خودم می رسم. این همه نمی تواند تلخ باشد این زندگی. این ها که می بینم واقعی نیست. وهم است فقط. بیداری و هوشیاری این همه تباهی توش نیست. این همه تاریکی و تلخی ندارد.

به خیالت این کلرودیازپوکساید می شوید این اضطراب را، یا آن سیتالوپرام اندوه را می برد؟ توفان هم بودند قدرت از جا کندن آن چه را در من ریشه کرده نداشتند. وقتی آن شراب های مردافکن نتوانستند و آن نوش خواری های هر شبه تا دم مرگ، دیگر این ها که سهل است. نابودم من. نابوده به کام خویش نابوده ام. درخت تلخی ام که باید از بیخ بکنندم و خلاص.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 159 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:11