بیا دختر! بیا بی خیال همه ی این ها شویم. کمی از مردن بیا بیرون و زندگی کن. راستش را بخواهی برای مردن همیشه وقت هست، اما برای زندگی نه. از همان وقت که زاده می شویم همیشه بخشی از ما آماده ی مردن است. انگار که مرگ پناهی باشد از ناامنی های بی شمار این جهان. انگار آغوش گرمی باشد که وعده ی سفت چسبیدن به ات می دهد و می گوید اگر جهان وهمناک پذیرایت نبود، من هستم که تا بی نهایت ابد بغل ات کنم و هر لحظه غمی از نو نیاورم به مبارک بادت! حالا که هست و بی دریغ وعده داده، بچسب به زندگی. بچسب که جنم ات را این جا محک بزنی. تو یک پسر داری که همه ی وجودش شور زندگی است و انرژی حیات. دنیاش هم تویی و آن خانه ی گرم و نرم که هیچ کس نمی تواند ازتان بگیردش.
سفری در پیش دارم که می خواهم تا آخرین نفسِ ممکن با پسرم بدوم توی جنگل ها و کوه را بروم بالا، گربه ها را بغل کنیم و علف های خیس را بو بکشیم، بخندیم و توی جنگل جیغ بکشیم. گور پدر سرما و همه ی دنیا! دارم لغز می خوانم برای جاده ها که میدان شان را باز کنند برام. من تازه نفس تر از قبل دارم می تازم به شان و از سرما و شر شر باران دیگر هراسی ندارم. کوله ام را همین فردا می بندم و دو روز دیگر راه می افتیم. می رویم آن جا که دست جنگل و دریا می رسد به هم. بگذار اندوه مرا بخورد. ذره ای از من هم که بماند می جنگد برای ماندن، برای بوسیدن صورت نرم پسرکم.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 153