رفتن و رفتن

ساخت وبلاگ

بیا دختر! بیا بی خیال همه ی این ها شویم. کمی از مردن بیا بیرون و زندگی کن. راستش را بخواهی برای مردن همیشه وقت هست، اما برای زندگی نه. از همان وقت که زاده می شویم همیشه بخشی از ما آماده ی مردن است. انگار که مرگ پناهی باشد از ناامنی های بی شمار این جهان. انگار آغوش گرمی باشد که وعده ی سفت چسبیدن به ات می دهد و می گوید اگر جهان وهمناک پذیرایت نبود، من هستم که تا بی نهایت ابد بغل ات کنم و هر لحظه غمی از نو نیاورم به مبارک بادت! حالا که هست و بی دریغ وعده داده، بچسب به زندگی. بچسب که جنم ات را این جا محک بزنی. تو یک پسر داری که همه ی وجودش شور زندگی است و انرژی حیات. دنیاش هم تویی و آن خانه ی گرم و نرم که هیچ کس نمی تواند ازتان بگیردش. 

سفری در پیش دارم که می خواهم تا آخرین نفسِ ممکن با پسرم بدوم توی جنگل ها و کوه را بروم بالا، گربه ها را بغل کنیم و علف های خیس را بو بکشیم، بخندیم و توی جنگل جیغ بکشیم. گور پدر سرما و همه ی دنیا! دارم لغز می خوانم برای جاده ها که میدان شان را باز کنند برام. من تازه نفس تر از قبل دارم می تازم به شان و از سرما و شر شر باران دیگر هراسی ندارم. کوله ام را همین فردا می بندم و دو روز دیگر راه می افتیم. می رویم آن جا که دست جنگل و دریا می رسد به هم. بگذار اندوه مرا بخورد. ذره ای از من هم که بماند می جنگد برای ماندن، برای بوسیدن صورت نرم پسرکم.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 153 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:11