گاهی ناامید می شوم از این که مردهای مان، هیچ کدام به این صرافت بیفتند که کمی روشن تر ببینندمان و واضح تر، نزدیک تر بیایند و ببینند که اصلا یک زن چه شکلی است. انگار که توی مه پرهیبی خام بسازند از ما. کتاب استادم به این ناامیدی دامن زد؛ به این که مردهای روشنفکر هم خیلی پیش تر نیستند در دیدن مان. انگار آن حرف لاکان بی راه نیست خیلی، که زن در نگاه مرد وجود ندارد.
آن سیمای زنی که هزارها کار توی روز می کند و چرخ دنیا را می چرخاند را می خواهم که نشان بدهم در زن های دور و برم. پروانه ی رمان دوم ام چنین زنی است؛ گیرم اهریمنی باشد، گیرم سلطان آنتاگونیست ها باشد، دست اش که قَدَر قدرت است، نه البته آن قهرمانی که یکه بتازد توی همه ی میدان ها، اما به قدر قوت خودش هست. اثیری نیست، لکاته که اصلا نیست. این قطب ها را بر نمی تابد. همه کاره نیست. اما همان کارهای که می تواند را کارستان می کند. پروانه را سال ها طول کشید تا شناختم؛ از من نبود، فاصله داشت دنیایی با من. طول کشید تا آمد نزدیک؛ نرو و رام ناشدنی بود؛ مثل آذر؛ اما عاصی تر از او و طغیان گر تر. تا ته هم همان طور ماند. عوض نشد. آن سیما را دوست دارم، گیرم که جهانی از کهکشان ها فاصله باشد بین مان.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 162