سیمای زنی...

ساخت وبلاگ
گذشته است از ما آیا؟ همین سیمای زنی را می گویم که ده کار را یک جا انجام می دهد؛ زنی که در آن واحد داستان و مقاله و یادداشت می نویسد و تلفن جواب می دهد و حواس اش به سر و صورت دادن به کارهای خانه اش هم هست. شاید معادل روشنفکرتر و خودیافته تر از آن زنی که سپانلو می گفت، شاید هم نه. زنی که او تصویر می کرد، شاید عاشق تر بود و جسورتر و جهانگردتر. من آن زن بودم هیچ وقت؟ شاید نبودم. خودم را گنجانده بودم توی قابی که مرا اندازه ی مرد زندگی ام قد و پهنا می گرفت. می شدم زنی که دلخواه اوست؛ رام و در پنهان کردن دانایی خود از خیلی چیزها. اما حالا این زن می خواهد این قاب را بشکند. می خواهد مثل درختی کشیده روی دیوار اتاق قد بکشد، حتا اگر تار و پودش نه از چوب تر، که از جوهر و رنگ باشد. 

گاهی ناامید می شوم از این که مردهای مان، هیچ کدام به این صرافت بیفتند که کمی روشن تر ببینندمان و واضح تر، نزدیک تر بیایند و ببینند که اصلا یک زن چه شکلی است. انگار که توی مه پرهیبی خام بسازند از ما. کتاب استادم به این ناامیدی دامن زد؛ به این که مردهای روشنفکر هم خیلی پیش تر نیستند در دیدن مان. انگار آن حرف لاکان بی راه نیست خیلی، که زن در نگاه مرد وجود ندارد.

آن سیمای زنی که هزارها کار توی روز می کند و چرخ دنیا را می چرخاند را می خواهم که نشان بدهم در زن های دور و برم. پروانه ی رمان دوم ام چنین زنی است؛ گیرم اهریمنی باشد، گیرم سلطان آنتاگونیست ها باشد، دست اش که قَدَر قدرت است، نه البته آن قهرمانی که یکه بتازد توی همه ی میدان ها، اما به قدر قوت خودش هست. اثیری نیست، لکاته که اصلا نیست. این قطب ها را بر نمی تابد. همه کاره نیست. اما همان کارهای که می تواند را کارستان می کند. پروانه را سال ها طول کشید تا شناختم؛ از من نبود، فاصله داشت دنیایی با من. طول کشید تا آمد نزدیک؛ نرو و رام ناشدنی بود؛ مثل آذر؛ اما عاصی تر از او و طغیان گر تر. تا ته هم همان طور ماند. عوض نشد. آن سیما را دوست دارم، گیرم که جهانی از کهکشان ها فاصله باشد بین مان.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 162 تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:25