دیروز که می خواندم میم عزیزِ شهسواری را، این جاش که گفته بود نویسنده آن است که وقت نتوانستن بنویسد، به فکرم انداخت که من حتا موقعیت های واقعی و ممکن زنده گی ام را نزیسته ام. همیشه حتا در آماده ترین لحظات ناتوان بوده ام و حالا باید مثل که بچه ی نوپا ذره ذره راه بروم و تاتی تاتی کنم و مدام بیفتم و پاشوم و بیفتم و پاشوم و دوباره و دوباره و دوباره، آن قدر این راه را افتان و خیزان بروم با آزمون و خطا تا برسم به خطی از زنده گی که روالِ متوسط و میانگین آدم هاست. مثلا توی سی و شش، هفت ساله گی بیفتم دنبال راننده گی یاد گرفتن. هزار تا تجربه ی نازیسته را تازه تازه باید بچشم که برای همه کهنه شده. اگر این ترس نبود که دیواری چنین قطور بسازد بین من و توانایی هام و حتا ناتوانایی هام، حالا شاید می رسیدم به زیستن موقعیت های ناممکن، اما حالا حتا ممکن ها هم ناممکن اند در پیش روی من. دیگر ناممکن ها که پیشکش!
برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 160