صفر-3

ساخت وبلاگ
وقتی رمان اولی را می نوشتم؛ همیشه پیش فرض ام درباره ی مرتضا، مهدی بود. خودش نمی داند. هیچ وقت هم نخواهد فهمید. یعنی آن قدرها نزدیک اش نشدم که بگویم. اگر هم می گفتم با همان احساس ناامنی همیشه گی که در او و مهرداد بود، نه تنها خوشحال نمی شد از این که نوشته ام اش، که به دورترین نقطه ی ممکن دنیا پناه می برد. دست خودش هم نبود. یعنی تقصیری نداشت. بس که دور و برش نا امن بود. همیشه برای تمرین توی پلاتوی هدایت، جوانب احتیاط را هزارباره رعایت می کردند و باز هم این اماکن و بسیج و کلی نیروهای امنیتی موازی و متداخل و متنافر در کارهم، می آمدند سراغ مان و سین، جیم ها تمام نمی شد، تا این که پلاتو پلمپ شد و خیال مهرداد و مرتضا راحت شد! همیشه به تعقیب و گریز ختم می شد تمرین هامان، حتا تا روز اجرا و این خودش مهدی و مهرداد را به همه مان بی اعتماد کرده بود. انگار که ما لو شان می دادیم.

مهدی خودش هم سهراب بود. سهراب جوان قد بلند و لاغری بود که باید خانه اش دور و برهای خیابان شیخ هادی، یا مثلا خیابان پاریس می بود. اما نبود. او از جایی نزدیک کاشمر آمده بود و همان چشم های درشت و چشمخانه های گود مردم آن جا را داشت. دل اش می خواست همیشه همان نقش توی نمایش ملاقات بانوی سالخورده را به اش بدهند که نمی دادند. دوست داشت آدم مرموزی باشد که دل از زن ها می برد، اما تشنه لب چشمه می بردشان و برشان می گرداند؛ شاید چیزی مثل مفیستو. آه اگر یک بار نقش مفیستو را به اش می دادند، حتا بهتر از آن ایوب آقاخانی لامصب بازی اش می کرد. اما بدی اش این بود که مفیستوی نیمه راهی بود. معصومیت نهفته پس آن صورت ظریف اش که توی آن کله ی مهربان اش جاخوش کرده بود نمی گذاشت تا ته خط برود. هیچ وقت نمی رفت. مگر این که به خسرو درون اش می گفت بیاید رو و سهراب را پس بزند. آن وقت دست دختری موفرفری را می گرفت و باهاش می رفت به آن خانه ی نقلی چهارراه کالج و دیگر بیرون نمی آمد. اما او این هم نمی شد. یعنی بیش تر وقت ها نمی شد. چون که او بیش تر وقت ها سعید بود. سعید مقرراتی و منضبط بود. اگر ساعت از ده می گذشت و هنوز با دختره به جایی نرسیده بود، یا رسیده بود، فرقی نمی کرد، می رفت اتاق خودش و در را قفل می کرد. البته قبل اش شب به خیر و خداحافظ را به اش گفته بود. باید می رفت، چون صبح ها رأس پنج پا می شد تا ورزش کند. مربی بدن و بازیگر تئاتر باشی و بدن ات را نرم نکنی؟

هفت صبح ها، سعید، دیگر سعید نبود. شده بود مانی. مانی باید توی مترو از این سر شهر بی صاحب وامانده، می رفت آن سرش و وزیتوری می کرد. همیشه هم کوله پشتی به پشت و هدفون به گوش و در حال تمرکزی که عین ماهی از زیر دست هاش می لغزید.

عصرها توی کافه، مانی دیگر مانی نبود. شاید هیچ وقت دیگر هم نبوده. همیشه خیال می کرده که هست؛ زمانی که توی آینه نگاه می کرده خودش را. اما بعدش که دیگر او همان نبوده. مگر ما همیشه همان ایم که توی آینه می بینیم. وقتی از آن صفحه ی جیوه ای می کشیم کنار، می توانیم طور دیگری باشیم، نه! اصلا هستیم. این است که مانی، مانی نبود، فرهاد بود شاید. فرهادی بود که دوست داشت برود خانه و مادرش آن جا باشد. براش چای گذاشته باشد و گرمای عطرش از پنجره بیرون زده باشد و قبل از ورود به خانه، نوید بودن اش را بدهد.  بعد وقتی کلید می اندازد صدایی شکسته با لهجه خراسانی بگوید: « دِ کوجی پسر؟» اما فرهاد مجبور بود تا بوق سگ برود توی یک زیرزمین سیاه پوش و تاندون های بلند بدن اش را هی کش بدهد که دیگر بیش از این هم کش نمی آمدند. بعد هم دیگر فرهادی نمی ماند. شاید نیما بود، یا سامان. این طور بود که هر ساعت طور دیگری بود، متفاوت با طورهای قبل. هر روز هم طوری توفیردارتر از طور دیروزی اش. این است که وقتی آدم را می دید نمی دانست دقیقا کی است و همین می ترساندش. می خواستی ثابت کنی دردش را می دانی، اما فرار می کرد. نمی دانست من هم آذر نیستم. من مهری ام. گاهی نسیم ام. خیلی وقت ها اسم ام مینوست و خانه مان دور زمین می چرخد. شاید اگر می دانست می ماند. آن وقت می شدیم دن کیشوت و سانچوپانزا و دور دنیا را با هم می رفتیم، گرچه این سَفر سرگردانی باشد و نه سِفرِ سرگردانی. به یک ور مان هم نبود که خلق الله پشت مان چه می بافند. آه که سیاوش قایم شده پشت قالب تن بلند بالاش نگذاشت هیچ وقت!

+ نوشته شده در یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶ساعت 10:50 توسط آذر-الف |
گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 165 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 6:15