صفر-4

ساخت وبلاگ

این را کسی از من باور نمی کند که شکم برام اولویت بلامنازع زنده گی باشد. اما هست و درباره اش هیچ استدلال و محاجه ای هم توی کت ام نمی رود. اگر قصه ی شیادی و استثمار از مذهب سوا بود، شاید من فقط بابت آن بهشت موعود سرشار از خوراکی های جوراجور رهرو اش می شدم. غذا برای من یک جور فلسفه ی خوش زیستن است. یعنی خوشبختی بدون لذت از غذا برام هیچ معنایی ندارد. شاید باید خیلی از کلمات را هم توی قالب غذا برام ترجمه کنند. لذت دیوانه واری که توی عطر هر میوه و صیفی و سبزی هست و طعم های دلربایی که توی هر غذا هست به من انگیزه برای ادامه ی زندگی می دهد. بهنام دقیقا برعکس من است. او می خورد تا سیر شود و گرسنه نماند. روغن زیتون بکر و انواع پنیرها، میوه های گرمسیری و... براش خالی از هر مفهومی اند. اما من با سالادی که عطر زیتون بکر دارد زندگی ها می کنم. 

وقتی بچه بودیم مادربزرگ ام یک تختگاهی داشت که ته آشپزخانه بود و پرده ای روش کشیده شده بود. تختگاهی پر بود از ادویه و سبزیجات خشک که وقتی پرده را می زدی کنار دل و دین ازت می بردند. تفریح من بالا رفتن از سکوی پایین تختگاهی و سرک کشیدن به آن دنیای عطر و رنگ بود.

 غذا همیشه همدم خوشی و ناخوشی ام بوده و عطرش تشفی ام داده. حالا می بینم که به اش مدیون ام. مخصوصا توی این روزهای سخت که باید در آغوش اش بکشم تا قوت رفتن و پس زدن این همه رخوت را داشته باشم.

زمانی به دیوان ابواطعمه شیرازی می خندیدم. حالا می بینم چه تغزل عمیقی توش بوده و من بی خبر بوده ام. معاشقه با غذا و میوه و سبزی و این همه خوردنی نازنین حیف نیست که نادیده گرفته شود؟ این هم روی تمام بی خبری های سی و شش، هفت ساله ی زندگی غفلت بار و کاهلانه ام.

+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 11:14 توسط آذر-الف |
گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 6:15