دیگر محرز شده برایم که نباید بدوم. باید بخزم توی رختخواب و لحاف سنگین شب را بکشم روی سرم. از رفتن خسته ام. می خواهم متوقف بمانم و به هیچ خیره شوم تا نفس دارم.
این سطور قصه ای نداشت؟ نه؟ مثل این چند سال که جای قصه گفتن کار دیگر کرده ام. شاید وقتی دیگر زبان قصهگوییام باز شد. عجالتا اما به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 17