باغ ملی...
ما را سر باغ و بوستان نبود و قطعا تفرج آنجا محقق میشود که تو باشی، اما باغ ملی انگار خودش مرا طلبید! نه، نطلبید، بازیهای خلخلی آن سالها زد به سرم. زنگ زده بودم به دوست نویسندهای مشهدی که وقتی آمدم میبینمت و او هم استقبال کرد. قرارمان شد یک مغازه که لیلا عصرها آنجا برای خودش کتاب میفروشد، کجا؟ زیرپلهای در زیرزمین جنت، بغل باغ ملی، پرتترین و دنجترین پاتوق برای خورههای کتاب. بوی کاغذ کهنه که مینشست توی دماغم شیرین بود و ته مزهی قهوه داشت...
با لیلا اول در تعارف و تکلف بودیم، اما بعد چنان سر حرف باز شد که نه انگار که بار دوم است همدیگر را میبینیم و فرسنگها دور بودهایم و هستیم. بخت من را با راه دور گره زدهاند، کور هم گره زدهاند و به همین علت دور بودن لیلا، رفیق بیریای نویسندهام، آخرین چیزی است که میتواند غافلگیرم کند.
لیلا کمی دیر کرد و من با چشم شکارچی بین کتابها میگشتم و وقتی نگاهم به آن معجم افتاد دو متر هوا پریدم. فروشنده گفت: قیمت معقولی دارد، نگران نباش. قیمتش فرامعقول هم بود! ارزانتر از همهی حساب و کتابهایم. کارت که میکشید گفت بیست سال پیش ادبیات عرب خواندم و حالا تو بگو یک کلمه بلد باشم. لیلا سررسیده بود همین موقع و در تأیید فروشنده گفت حتی دو تا صیغه نمیتواند صرف کند! پرسیدم تو میتوانی و جواب داد بهتر از او. اما او هم بین مثنی و جمع تفکیکی نمیگذاشت.
مغازهی لیلا از هر طرف با شیشه پوشیده شده بود و ما در مساحتی یک و نیم در دو متر روی صندلیهای ارج نشستیم و دورمان کتابها ها حایل بودند و او خیلی ناگهانی- و البته پیدا بود که خیلی غریزی- شروع کرد به گفتن از ماجرای جداییاش. گفت که شوهرش در مقطعی از زندگی عاشقانهشان سر بچهدار شدن بهانهجو و کجخلق میشود و آن تنشهای هر شبشان بعدِ شش ماه لیلا را عاصی میکند و به مردش میگوید اگر خسته شده میتواند برود و لذت پدر شدن را جای دیگری بچشد و همینطور هم میشود. لیلا چند سالی در شوک میماند. بعد میافتد به صرافت روابطی که برقآسا به هم میخورند. چرا لیلا؟ چه میدانم، لابد خلأ علتش بود. آدمها آدم من نبودند. نهایتاً لیلا خواهان کسی میشود که مجال وصلش محال است!
تو خبر نداری لیلا، وقتی آدم محو تماشای مدام یکی باشد، اصلا هیچ کس دیگر را نمیبیند، دنیا خالی میشود از هر که و هر چه غیر او. آخ لیلا، نه من غمازم و نه سرّ دلدادگی گفتنی است، وگرنه سینه سبک میکردم پیشت... القصه که مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشام...
نه لیلا! من به تو حرفی نمیزنم. به عاشقان حرجی نیست و من و تو شامل این قاعدهایم، اما من در خاموشی مطلق و توی باران میان باغ ملی با تو فالوده و بستنی میخورم و تو قدر یک خمسه نظامی حرف میزنی از خودت و گیر و گرههای دلت و سرما به سگلرزمان میاندازد و تو می روی به خانهات و مرا با مگوهای درازدامنم تنها میگذاری و من به دنبال ماشین تمامی خیابان ارگ را تا میدان مجسمه و تا میدان راهآهن پیاده میروم. ذوق رسیدن به خانه و تورق معجم دیوانهام میکند.
گم در مه...برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 107