عیناک قدری......

ساخت وبلاگ

فلکه سعدآباد...

روزگاری دخترکی عاشق موسیقی بود که تنها جایی که می توانست به ارزان ترین قیمت ممکن درس موسیقی بخواند، موسسه ای کوچک زیر نظر مستقیم ارشاد در ساختمانی سه طبقه گوشه فلکه سعدآباد بود. آذر آن سالها به اندازه چند سال پول توجیبی هاش را جمع کرده بود و همه راهها را پیاده رفته بود و هیچ نخریده بود تا بتواند یک تار بخرد. وقتی نمره سولفژ 98 گرفت استادش گفت باید درس پیانو بگیرد، اما آذر کجا و این همه تجمل کجا؟ گفت تار می خواهم. استاد گفت استاد تار نداریم. فقط خانمی برای تدریس سنتور می آید. آذر ناگزیر با تمامی آن سرمایه ای که داشت سنتور خرید و خانم معلم سنتور را راضی کرد که قسطی هزینه شهریه را با او حساب کند. شانزده ساله بود. به شدت مضطرب و خیلی شیدا. دخترکی چهل و پنج کیلویی! دبیرستان فرزانگان ساعت سه تعطیل می شد و آذر نیم دور شهر را پیاده گز می کرد تا به خانه و بعد به کلاس سنتور برسد و شب ها برگشتن به خانه سخت بود. اما او سرسخت بود. دوسال به چنین منوالی رفت، گرچه درس ها را کند یاد می گرفت. باید نت ها را حفظ می کرد و هماهنگی میان دست و مغز برای پیاده کردن نت ها مکافاتی بود برای خودش. توانست شور و اصفهان و همایون را پیش برود و بعد کنکور و حواشی اش همه چیز را به کما فرو برد.

اولین تصنیف را خیلی دوست داشت: چه شود به چهره زرد من نظری به راه وفا کنی.... توی ماهور...

این بار که رفته بودم مشهد، از سعدآباد که گذشتیم آذر را دیدم که آن کیف سنتور به دست از گوشه ی شمال شرقی فلکه رهسپار خانه بود. با لیلا که حرف افتاد هم از نوشتن و هم از هنر گفتیم. به او گفتم سنتور را مثل همه چیزهای دیگرم توی خانه سابق جا گذاشتم. پرسید حتی این ها را به تو نداد. گفتم حتی یک دست لباس هم برنداشتم وقتی از آن خانه زدم بیرون. سنتور و کتابها و لباس ها همه آن جا ماند. گفت دیگر ساز نمی خواهی و گفتم دیگر دل و دماغش نیست. پرسید نوشتن چی؟

می دانی، نه که نخواهم و ننوشته باشم در این دو سه سال اخیر، اما تمرکزم اغلب چنان بوده که خیلی پیش نرفته ام. تلاش کرده ام با یادداشت نویسی و نوشتن مرور و معرفی بر کتابها و ویراستاری و تطبیق متن وقت بگذرانم و مثلا خودم را در این مدار نگه دارم. این ها اگر نبود که فاتحه ام خوانده بود. کتابهای مزخرف و درخور سطل زباله را می خوانم و قلم صد تا یک غاز برای شان می زنم. حالا نه این که همه کتابها مزخرف باشند اما اغلب هستند و من جان می کنم برای خواندن شان. حتی کتابهای خوب هم چندان ذوقی در من برنمی انگیزند. تقریبا بعد از خواندن آونگ فوکو، کاری که سر ذوقم بیاورد پیدا نکرده ام. برای همین تفکر مینی مال پیدا کرده ام. پلات های کوتاه برای رمانم نوشته ام و ذره ذره پیش رفته ام. آن رمان که از فؤاد نوشتم هم همچو سرنوشتی داشت و اگر انگیزه ی پول فروشش نبود که کلا عطای بازنویسی اش را به چاپش می بخشیدم. القصه که غالب زندگی من در سال های اخیر از جیب مدام مایه گذاشتن و سُر خوردن توی سراشییب های مختلف بوده و رمان نوشتنم نمونه اعلای همچو وضعیتی بوده است. چه شد که به اینجا رسیدم؟ یعنی به این نقطه از روایت؟ راستش دلتنگی برای تو علتش بود. بی تاب که می شوم زورم فقط به اینجا می رسد و به گفتن و گفتن تا کمی آرام گرفتن. توی سعدآباد انگار تو را هم دیدم، همان طور یک سال بزرگ تر از من، با چشمانی که دو چاه ویل اند و فرومی کشند به عمق تاریکی، تاریکی که دلخواه من است و مأمن من، تاریکی بی انتها و تو تقدیر منی و من تا بی نهایت سیاهِ آن چشم ها می خواهمت قادر!

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 19:33