هم جور به که طاقــــــــــــــــــــــــــــــت شوقـــــــــــــــــــــــــت نیاوریم...............

ساخت وبلاگ

زده بود به سرش، با یک حال وحشتی پرسید از کجا بدانم خودت هستی؟ گفتم به من می آید عکس زنی روی صفحه ام باشد و خودم سبیلی به پهنای آن که ناصرالدین شاه داشت پشت لبم باشد و بخواهم سرکارت بگذارم؟ گفت بله! گفتم بمیری خیره سر چشم سفید! گفت نشانه بده، گفتم میم جان، همین دیشب کلی قصه گفتیم برای هم. گفت نشانه بده. گفتم نشان به آن نشانی که داشتی از آن نویسنده عمـــــانی می نوشتی. بدقلق شده بود: این شد نشانی؟ هرکه صفحه ام را دیده باشد می داند این را. گفتم داشتی محروگ.....صبعه می پختی دیشب.... گفت خب؟ گفتم سیگارت هم ته کشیده بود طفلکی را فرستادی توی باران بخرد برایت... گفت خب؟ گفتم خب و زهرمار! عود دست ساز یادت هست؟ دمــــعه الغـــــــــــــــــــــزال را؟ دیگر نرم شد. افتاد به صرافت گفتن از بچه ها و این که کلا مادر حکم مار را دارد برای بچه و گفتم خیلی خیلی.... گفت یعنی تو هم؟ گفتم لابد من هم، قطعا من هم، چون پسرم چند بار مخیر شده به آمدن پیش من و نخواسته و بارها زنگ زده ام و جوابم را نداده.... بعد توی دلم گفتم در طالع من، عزیزانم همیشه در به روی من می بندند.... اما برای او حرف دیگری زدم که دارم اولین کتابش را می خوانم و ملانقطی شدم و از فلان نکته نگارشی ایراد گرفتم و بعد حرف کشید به هیــــــــــــام....

گفت هیـــــــــــام یعنی زنی که از سر شیدایی و شور و عشق نمی داند چه کند، کجا برود، سرگشته است....

عجب اسمی است! دیوانه ام می کند تکرارش. این من نیستم؟ این با مسماتر از اسم خودم نیست؟ حالا گیریم آتش باشم، اما آن یکی اسمم چی؟ خوشبخت؟ در سراپای وجودم ذره ای خوشبختی می بینی تو؟ من باید اسمم هیــــــــــــام می بود، باید این بارِ از پا افتادگی ام از شدت شور را آن اسم به دوش می کشید، باید کلمه ای می بود که بخشی از این دیوانگی را مدام تکرار کند و از شدتش بکاهد. اگر اسمم هیام می بود من باعث می شدم مسما نداشته باشد یا اسمم؟ نظر تو چیست ق...؟ ممکن بود من اسم را به ابتذال بکشانم؟ من کم تر بودم یا اسم؟ کدام یک بود که دیگری را کفایت نمی کرد؟ من یا هیــــــــــــــــــــام؟

طول کشید که این حیرانی را کمی هضم کنم و وقتی برگشتم میم رفته بود و خوابیده بود. نوشتم برایش: هیــــــــــــــــــــــــام را عین آدمیزاد ترجمه کن توی آن کتاب کوفتی!

صبحش نوشته بود: نگران نباش هرچه بگذاریم جور نمی شود. کلا از دستمان خارج است ادای حق معنای این اسم.

گفتم: امروز عود......طیرالحــــب بگذار! ته آن سیگارهای لعنتی را هم در نیار به این سرعت!

«چشم، حتما» که گفت فهمیدم قطعا رسیده به سیگار دهم. باز شب ممکن بود باران و رعد باشد و او سیگار کم بیاورد و بچه ها غرولند کنند و لب به غذای محلی نزنند و پاستا و سالاد بخواهند و مادر مار شود و او مرا نشناسد و نشانه بخواهد.... اما فقط یک چیز سر جاش بود: بوی طیرالحـــــــــــــــــــــــب تا این جا می آمد....

توی یک معجم نوشته بود: هیـــــــــــــــــــــــــام: بیماری تشنگی سخت و علاج ناپذیر عشق! دقیقا همان بیماری که مبتلای آن ام!

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 20:49