در هوس خیال او همچو خیال گشته ام.......

ساخت وبلاگ

لحظاتی مثل این را تجربه کرده ای تو، دلبر قدرقدرت من؟ نشسته ای پشت میز کار و سفت و سخت و جدی و بی رحم فقط می خواهی خودت را معطوف کار کنی، فقط کار! آن هم برای شش هفت ساعت و کمر بسته ای به کندن هر چیزی که مایه ی تشتت باشد از خاطرت . آن وقت وسط معرکه و خیلی نرم و خزنده و پنهان خیال'>خیالی می آید و می نشیند و هوایی سرت را پر می کند. بعد از آن هر چه تلاش است بر باد است. بلند می شوی و می چرخی و می کوشی عین بچه ای ناآرام در آغوشش بگیری، دور اتاق بچرخانی اش، به راهرو و بالکن و کوچه و خیابان ببری اش تا دست از گریه بردارد و به خواب برود و بگذارد تو به کارت برسی، اما ای دل خام طمع! این طمع از یاد ببر!

من الان که می نویسم این گونه ام... مثل همان تکه های رؤیا که تو در شعرت گفته بودی... و درهایی که به بیرون راه ندارند...

برای مدتها خوابی می دیدم که در ساختمانی چند طبقه پی تو می گشتم و بعد ساختمان تبدیل به عمارتی دو طبقه شد که سقفش از برگ نخل بود و تو همیشه پیرهن شیری تنت بود و گریه می کردی و بعدها دیدم گریه از سر دلتنگی بدل شده به گریه ی شوق و تو همه ی اهل محله قدیمی تان را آن جا گرد آورده بودی و هوا بوی باران داشت و من دور می ایستادم و تماشات می کردم و تو دیر می فهمیدی که آمده ام پیشت و بعد جمع هلهله می کردند، انگار اتفاقی عین عروسی رخ دهد و ما مهمانش باشیم و من سلیس و بی لکنت عربی حرف می زدم، با لهجه، اما تو مثل شعرها و حرفهایی که توی جمع می زنی به عربی فصیح با من و جمع حرف می زدی و تهش من گریان عبای حریر اسودم را سر می کردم و می رفتم بیرون از عمارت و می رفتم وسط کارون و کارون آن قدر خروشان بود که غرق شوم توش و این برای شب های متمادی در خواب های من رخ می داد و من بعدش با کنده شدن قلب از سینه می خواستم بلند شوم از جا و تشنه و تلخ و نگران بودم بعدش همیشه...

این نوشته نمی دانم چرا این مسیر را رفت و البته چرا ندارد، خیالت همیشه همین طور شبیخون می زند :))) عشق من!

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 12:09