کل عام و انت حبیبی...

ساخت وبلاگ

امروز تولد توست و من نمی توانم تبریکی برایت بفرستم. نمی دانم این جا را می خوانی یا نه. نمی دانم توی سرت چی می گذرد و الان کجایی. احتمال می دهم بالای آن جنگل کوهستانی باشی، همان جا که ویلا ساخته ای و درختان صنوبر و سرو کاشته ای، همانی که روی سقفش سمفونی باران طوری اجرا می شود که بی خوابت می کند و زاغهاش از کله ی سحر همخوانی می کنند، همانی که بالای ابر و مه ایستاده و در یک غروب، یا شاید سحر مه آلود ازش عکس گرفتی و برایم فرستادی و بعد در را بستی مبادا از من چیزی بخوانی و آسایشت خدشه دار شود.

من اما کجا ایستاده ام، قادر؟ طوری ام که انگار زمینی زیر پایم نیست. به زندگی بسته در کوله ای روی پشت خو گرفته ام. به خوردن ترکیب های هر روزه ای از سیب زمینی و پیاز و نان عادت کرده ام. خیلی چیزها ممکن است باشند که من با عادت به هیچ شان می گیرم، مثل ته کشیدن پول، مثل غم نان، اما دوری از تو و از شوپن هرگز عادتم نشده و همین زمینم زده...

کاش می شد در موقعیتی متفاوت تولدت را تبریک بگویم...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:45