تو حوض خونه ی ما ماهی های رنگارنگ...

ساخت وبلاگ

مساله این است که من کم تحمل و بی حوصله شده ام. این را باید به بهنام می گفتم. وقتی او ساعت ها می نشیند پای پنجره آشپزخانه و عصاره کوکنار دود می کند و اعتماد به نفسی می گیرد که می خواهد کوه را جا به جا کند و می گوید که باید از بانک بزند بیرون و برای خودش کار دیگری دست و پا کند، باید به اش بگویم که این راه اش نیست. اما واقعا راه اش چیست؟ من جوابی برای سؤال های ریز و درشت او ندارم. جوابی برای هیچ سؤالی ندارم. برای همین وقتی پسرک ام با انگشت های باریک و کوچک اش اشاره به چیزی می کند و می گوید: این چیه؟، من مات می مانم و جوابی براش ندارم؛ هر چند آن « این چیه » به یک ساعت دیواری برگردد، یا یک درخت، یا هر شیئی که ساده به نظر بیاید. 

گاهی با خودم می گویم پدر و مادر خسته و بی رمق به چه کار این بچه می آیند. همه اش بی رمقی و بی حوصله گی. البته که حالا عصر پدر و مادرهای بی حوصله و خسته است. حالا بچه ها کم تر سوار تاب و سرسره می شوند و از درخت و جنگل و حیوانات چیز چندانی نمی دانند. تا دیر وقت بیدارند و صبح بیزار از پا شدن و جایی رفتن. وقتی بچه بودم هیچ وقت حوصله ام سر نمی رفت. همیشه توی خانه مامان بزرگ یک چیز اعجاب آور و سرگرم کننده برای من وجود داشت که تمامی نداشته باشد. اسباب بازی نداشتم، یا اگر بود شاید یکی دو تکه بود که توی جا به جایی وسایل گم شده بود. با پارچه و چوب و پنبه عروسک و اسباب ابزی می ساختم و هر روز نمایشی را بالای پشت بام، یا توی صندوقخانه، یا اتاق مهمان خانه که بالای حیاط بود، به صحنه می بردم. هیچ همبازی یی هم نداشتم. خودم بودم و خودم. فرشید هم که آمد چیزی به من اضافه نکرد. دنیایی سوا از هم بودیم. او همیشه پسته و نخودچی و گردو را که بقال محل توی مخروطی کاغذی براش می ریخت به دست داشت و با چوب دنبال مرغ و خروس ها و گربه ها بود و معمولا حتا یک دانه هم از مغزهای کاغذ پیچ اش را به من نمی داد. دیگ مسی کوچک من اما همیشه از غذاهای خیالی پر بود و نیازی به او نداشتم. هیچ وقت حس نکردم برادر دارم. شاید او هم فکر نمی کرد اصلا خواهر دارد. دو جزیره ی جدا بودیم توی فراخی اقیانوسی که گسل های ناپیدای اعماق اش باز و بازتر می شدند هر روز و ما دور و دورتر می شدیم. حالا شاید دو سالی باشد که ندیده ام اش. بهنام می گوید شوپن کوچک ما همین را هم ندارد و بهتر که ندارد. غصه ی تنهایی و بی خواهر و برادری پسرک ام روی سینه ام سنگینی می کند، اما توان این را هم ندارم که به داشتن بچه ی دیگری فکر کنم. شوپن آن خانه را هم که هر لحظه با سرگرمی ها غافلگیرش کند ندارد. تخیل پسرک ام اما آن قدر قدرت دارد که از آپارتمان هشتاد متری مان یک حیاط با حوض آبی بسازد و دورش بچرخد و شعر بخواند. این ها شاید از بار ناهمراهی مادر کم حوصله و پدر بی رمق اش کم کند.

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 295 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 23:12