دللول یا ولد یا بنی دللول...

ساخت وبلاگ

طول کشید تا به خود بیایم. همیشه مقهور ضربه هایی می شوم که از چیزی عین پتکی فولادی بر پشت سرم وارد می شوند و این بار هم همین بود. حالا نزدیک یک ماه می شود که پسرم را ندیده ام. نبودن تو هم مزید بر علت... سفت و سخت شده ام در این روزها، قادر... از برابر زخم ها آرام گذشته ام، هرچند آنها بخواهند سهمگین و ناگهانی غافلگیرم کنند. عید من اما شاهِ همه ی عیدهای قبلی عمرم بود؛ هفت سین نداشت، از دید و بازدید خبری نبود، لباس نو تن نکردم، با پسرم نبودم، اما... اما چیزهایی بود که هیچ وقت دیگر این طور لمس شان نکرده بودم؛ ترسو نبودم، متظاهر نبودم، رها بودم، هر چند دلتنگ، هرچند تنها، هرچند لبالب از اندوه... اما این بهترین عید من بود.

میم آن قدر آشناست که اگر اسمش را بگویم می شناسی اش، زنی نویسنده و مترجم، همسن و سال خودم و با روحیاتی عین من. قصد کرده بنویسد هرچه در لحظه به سراغ اش می آید و قول داده ام که می خوانمش. میم خودش می گوید که نوشته هاش الان مثل یک فصل روضه ی کامل است. من خودم را در اهواز و پیش او حس می کنم. عبا سر می کنم مثل او و به روضه اش می روم. شروع که می کند، سر در عبا فرو می کنم و یک دل سیر سیل اشک روانه می کنم و چای و حلوایم را که خوردم سرازیرِ خانه می شوم. میم خود من است گویی...

آذر! آخ آذر! تو خودت روضه ای، گریه کن نداری وگرنه دل ات صحرای کربلاست. میم که حالش خوب شد من روضه ام را شروع می کنم، همان حوالی اهواز که می روم خانه اش، عبا به سر و وقت گریستن سر در عبا... من می خوانم و او اشک می ریزد... شاید این به حال زارمان افاقه کند و روزی گریه هامان تمام شود.

توی خیابان راه می روم، راه می روم، آن قدر که به میدان بهارستان می رسم. عین دختربچه ای هواییِ مغازه های کیف و کفش می شوم. به جیب خالی ام نگاه می کنم و به گوشه ی ورآمده کفشم و راه درازی که تا ته ماه مانده. خون ازم می رود عین شیر سماور. رنگ ام زرد می شود. توی یک کوچه ی خلوت آینه را پای پله ای می گذارم و به صورت نزارم کرم و به لب های خشک ام ماتیک می زنم. چشم ها را سرمه می کشم. توی آینه به صورت تازه بزک کرده ام می خندم. انگار همین خنده بخواهد خون بدواند به تن ام. به پیاده روی ادامه می دهم تا حسب تصادف می رسم به عمارت مسعودیه. باد سرد کوفتیِ اوایل فروردین ول ام نمی کند و توی حیاط عمارت شلاق می شود روی گرده ام. همیشه از سرمای نابهنگام این موقع از سال بیزار بوده ام. سرماش زمستانی نیست که یخی اش کیفورت کند، یک طور سموم حمیم است. یادم می آید که وقتی پسرکم یک سال و نیمه بود آمده بودیم این جا. بچه با چه ذوقی دور حوض می چرخید و می خندید، با آن دندان های خرگوشی اش.

می نشینم روی سکویی و زندگینامه ی ظل السلطان را می خوانم، انگار کن شرح مصیبت! از این مهلکه بیا بیرون و فرو برو در بعدی. چه فایده از این زندگی شاهانه؟ این عمارت انگار برای شاهزاده ی مغموم سرای دلتنگی باشد و نه باغ دلگشا. عین منی تو سایه ی سلطان! سلطان نیستی، فقط سایه ای. تو هم روضه ای برای خودت. باید گوش ات داد و های های برایت گریست.

دلخوشی ام شده خواندن مملکه الغربا و یادداشت های میم. هی چای روی چای و خواندن و خواندن. دنیا شده روضه هر روز عصر، باران اش با هزار رِنگ و ریتم ماتم می خواند. روضه ی میم با این ها که همیشه شنیده ام تفاوت می کند، سوز و آهنگ خاصی که وقت خواندن شان توی گوش ام می آید توفیر دارد. انگار کن که مادری به زبان عربی سوزناک ترین لالایی ها را برای بچه اش یا نواهای الوداع را برای عزیز رفته اش بخواند. من هر روز بیش تر مسحور جادوی زبان عربی می شوم. خدا عاقبت ام را در این سودا به خیر کند...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 80 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 22:36