که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام...

ساخت وبلاگ

من و گوهر تنگ حوصله ایم، اما نوع مان علی حده است. او برای داشتن خانه ای مستقل دل دل می زند و من برای نزدیک بودن به محبوب. برای او این تحقق آرزو باید کامل رخ دهد، اما من به قول شیخ اجل این گونه ام که: تو در کنار من آیی من این طمع نکنم/ که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام.

گوهر به خام طمعی من می خندد و من به خوش خیالی او. هر دو مصداق این تعبیر حافظ ایم که سلیمان ایم و جز باد به دست نداریم.

عصرها که به خانه می روم، از سر تنبلی می خزد و از سر فضولی خودش را می کشاند کنارم. بعد می گوید که محبوب ام کیست و من مثل همیشه مکتوم و مسکوت خیره می مانم به او. چای نبات و شیرینی و غذای دلخواه هم کارساز نمی افتد به پرده پوشی ام. می کوشد خودش خیال ببافد و سرو بالای محبوب ام را در باغ تصور بر پای کند، اما به بیراهه می رود. :) او مردی شبیه پدربزرگ ام را تصویر می کند؛ مستبد و خشک با سر و لباسی شبیه آتاتورک و چشمانی که راه نفوذی به آنها نیست. گوهر خبر ندارد که محبوب من دقیقا خلاف این هاست و بیش از همه چشمان اش را نمی تواند در خیال بیاورد. او چه خبر دارد که این دو شب بی منتها چه طور در چشمخانه های معشوق من گنجیده اند؟ نمی شود توصیف شان کرد. کلماتِ من شاید ضایع کند مقصود را...

گوهر همچنین نمی داند اگر محبوب ام عذری موجه برای غیبت اش نداشته باشد چه به روزگارش خواهم آورد ؛)

برایت تصنیفی زمزمه کرده بودم، قادر. دل ام می خواست برایت بفرستم اش. اما نیستی و مجالی نیست. امیدم این است که حالت خوب باشد و...

شعر تصنیف این بود:

پند عاشقان بشنو، وز در طرب بازآ

کاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 89 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 21:43