دوباره از همان خیابان ها 1

ساخت وبلاگ

راستش از آن دفعه که نوشتم و میان اول و بعدش کلی فاصله افتاد، برنگشتم و ببینم چی گفته بودم. این شبیه همان سرنوشتی است که سراغ خیلی از نوشته هام آمده. آمدم و دیدم ای دل غافل؛ اول نوشته یک ساز را می زند و باقی اش نقض غرض است. نوشته بودم کار خسته می کند. بعد هم زندگی خسته کننده بود. اما این خسته گی چیزی فیزیکی نبود، یا اگر بود صرفا آن نبود. شاید باید طور دیگری می نوشتم. اما زمان که رفته بود و دست ام درد گرفته بود و گردن ام کج و کوله شده بود دیگر فقط همین تندرستی آمده بود جلو چشم ام و این که خب، خسته گی یعنی همین. اما این نیست. آدم ها دنبال معنا می گردند و پیدا کردن اش بعضی وقت ها سخت و بیش تر وقت ها ناممکن است و همین خسته شان می کند. انگار توی هیچ کدام از دلخوشی های دم دستی و حتا رسیدن به دلخوشی های آرمانی معنا نیست، یا هست، اما اغنا کننده نیست. این است که خسته گی همیشه هست؛ روی شانه هامان می نشیند و ول کن نیست. دنبال فلسفه بافی و با آسمان و ریسمان پیچیده کردن اش نیستم. کلمات ساده خودشان می گویند که ماجرا از چه قرار است. زندگی خسته کننده است. دیگر چی بهتر از همین کلمات حال مان را می تواند توضیح دهد؟ از بقیه اش باید گذشت.

سورنتینو در مصاحبه اش می گفت از فیلم هشت و نیم فلینی الهام گرفته برای گفتن از زندگی که خسته کننده است. من که ندیده ام فیلم را. شاید بعدش طور دیگری درباره ی این خسته کننده گی حرف بزنم. مثلا بگویم این دایره چیست که ما ازش بیرون نمی توانیم برویم و این تقویم که اسیر خانه به خانه ی روزهای گنجانده توش هستیم. مثلا اگر شکل سیال تری برای شب و روز درست می شد، چه می شد؟ شاید این خسته گی بارش سبک تر بود. بروم ببینم اش. لابد بعدش خسته کننده گی زندگی برام محرز شود.

 

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 21:40