اول ماجرا-1

ساخت وبلاگ

آذر خانم، سال تازه برای تو سال بیرون کشیدنِ آن خود است از اعماق آلوده با حس های کودکی و تحکم و تغیرهای بی مصرف ِ والدی که می خواهند تو همیشه طفیلی باشی و بمانی. این خود بودن را دیگر لازم نیست با یادداشتی بچسبانی به دیوار و یخچال، یا زیر شیشه ی میز. این یکی چسبیده به عمق سینه ات و پسِ ذهن ات. این همان خودی است که خودش تصمیم می گیرد و از خودش حرف می زند و بودنِ خود را به تمامی باور دارد؛ بی هیچ هراسی از دلخوری و تأیید و تکذیب کسی؛ بی هیچ تمنای نوازشی؛ چه مشروط و چه بی قید و بند؛ بی هیچ دغدغه ی دیده شدن در آینه ی دیگران، که تو خودت را باید که در خود ببینی. حالا رهایی آذر خانم جان! می بینی؟ حتا در خطاب خودت دیگر فحش و فضیحتی به کار نمی بری. برای خودت عزت و احترام می گذاری و برای همه هم. 

سال با برگشتن به شهر زادگاه تازه شد. مشهدِ حالا با آن سال های دور چه توفیر کرده بود. اما هنوز هم دل ام آن جا بود و آن لحن ها و لهجه ها برام شیرین بود. خانه ی مادری اما کوچک شده بود. روزگاری دنیای من آن خانه ی هفتاد و پنج متری با حیاط نقلی اش بود و حالا بعدِ شانزده سال چه کوچک بود آن دنیا؛ انگار رحِمی باشد که من از توش به دنیای بزرگ تری راه پیدا کرده باشم. آن کوچه و آن شهر هم همین طور. عشق دوره نوجوانی ام هم که اولین بود، اما ناب ترین بود و نقطه تولد عاشق پیشه گی بود که من قدرش را خیلی دیر فهمیدم؛ بی گرفتن دستی و نگاهی و بوسه ای که می توانست آن همه محرومیت هیجانی ام را تسکینی باشد و عطش ام را برای نوازش کردن دیگری و نوازش گرفتن از دیگری فرو بنشاند.

آن عشق دیرین هنوز همان جا بود؛ در همسایه گی و خانه ی پدری شده بود خانه ی خودش و همسر و پدر شده بود خودش و چه غریب شبیه سیاوش بود و انگار که سیاوش شکل تکامل یافته ی او باشد و تکمله ای باشد بر تمامی دلبسته گی های قبلی.

آن خود، دیگر نه در بستنی و نان تافتون و کوی و کوچه گردی که در چیزهای دیگری بود و برای همین حالا که مشهد شهر دیگری شده و این همه دگرگونی به سرش آمده، آن خود را دارد؛ فارغ از نوستالژی بازی و یاد و خاطره بازی های بامزه و بی مزه.

آذر، دیگر وقت اش شده که جرأت کنی به دیدن خودت در آینه و این قیافه را بی کم و کاست بپذیری. وقت اش است خودت باشی، عاری از خودشیفته گی که حقیقت پشت اش انزجار و بیزاری است از خود و بی اعتماد به نفسی است. وقت اش است با این مرض بجنگی و به کودک لجبازِ خودشیفته ی درون ات یک «نه» قاطع بگویی.

قول بده که بقیه ی حرف هات را این جا با قصه و تصویر بنویسی؛ نه این قدر کلی و مبهم و بی روایت.

بیا توی خیابان، باران بهاری آن جا منتظر است.

 

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 161 تاريخ : شنبه 27 مرداد 1397 ساعت: 13:11