گم در مه

متن مرتبط با «باید رفت تا» در سایت گم در مه نوشته شده است

پر و بال عشقم را سایه بر سپهر افتاد...

  • آن‌جا، میان زمین و آسمان، پرواز نیم‌بندی می‌کند پرنده‌ای دلتنگ و تنگ‌حوصله که بالش شکسته و مجال برون رفتش از این گنبد شیشه‌ای گردون نیست و گویی مصداق آن‌جاست که می‌گوید: ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض، فانفذوا... پرنده جواب می‌دهد: البته که راه برون‌رفتم نیست جز به قوتی که سلطان ببخشد... نهیبش می‌زنند که پس چه چیزی تو را واداشته که ورای تقدیرت قدم برداری؟ این چه گستاخی است در تو که چیزی را می‌طلبی که سزاوارش نیستی، بنده‌ی ضعیف‌پنجه‌ی بی‌مقدار؟ جواب می‌دهد: عشق که حد و سزاواری نمی‌شناسد. عشق که قاعده و پروا و غرور و حیا نمی‌داند چیست. عشق پرروست، عصیانگر است، همیشه بر ناممکن‌ها چنگ می‌زند، شوخ و خیره‌سر.... آن پرنده من‌ام.... ق‍.... محبوبم... پنجه در پنجه‌ی محال‌ها... من هیچ هراس برتر پریدن و لاجرم سوختن پر نداشته‌ام، اگرچه من به چشم تو کم‌ام، قدیمی‌ام، گم‌ام، آتشفشان عشق‌ام و دریای پرتلاطم ام... همان که از اقطار زمین و آسمان هم می‌گذرد... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من ایستاده ام در خواستنت، نه نشسته، با همه هوشیاری و جان خواهان توام.....

  • دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.این ها را نگفتم که تو را به زور بیان, ...ادامه مطلب

  • آن دو تا رطب...

  • من می‌فهمم وقتی می ‌‌‌خواند: دو تا چشم رطب داری، از عشق همیشه تب داری، یعنی چه... من بدجوری می‌فهمم آن دو رطب توی انبوهی گندم و شیر و نمک چه معجون خانمان براندازی ساخته‌اند! فقط من می‌فهمم مزه‌ی آن ترکیب جادویی را... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام...

  • من و گوهر تنگ حوصله ایم، اما نوع مان علی حده است. او برای داشتن خانه ای مستقل دل دل می زند و من برای نزدیک بودن به محبوب. برای او این تحقق آرزو باید کامل رخ دهد، اما من به قول شیخ اجل این گونه ام که: تو در کنار من آیی من این طمع نکنم/ که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام. گوهر به خام طمعی من می خندد و من به خوش خیالی او. هر دو مصداق این تعبیر حافظ ایم که سلیمان ایم و جز باد به دست نداریم.عصرها که به خانه می روم، از سر تنبلی می خزد و از سر فضولی خودش را می کشاند کنارم. بعد می گوید که محبوب ام کیست و من مثل همیشه مکتوم و مسکوت خیره می مانم به او. چای نبات و شیرینی و غذای دلخواه هم کارساز نمی افتد به پرده پوشی ام. می کوشد خودش خیال ببافد و سرو بالای محبوب ام را در باغ تصور بر پای کند، اما به بیراهه می رود. :) او مردی شبیه پدربزرگ ام را تصویر می کند؛ مستبد و خشک با سر و لباسی شبیه آتاتورک و چشمانی که راه نفوذی به آنها نیست. گوهر خبر ندارد که محبوب من دقیقا خلاف این هاست و بیش از همه چشمان اش را نمی تواند در خیال بیاورد. او چه خبر دارد که این دو شب بی منتها چه طور در چشمخانه های معشوق من گنجیده اند؟ نمی شود توصیف شان کرد. کلماتِ من شاید ضایع کند مقصود را...گوهر همچنین نمی داند اگر محبوب ام عذری موجه برای غیبت اش نداشته باشد چه به روزگارش خواهم آورد ؛)برایت تصنیفی زمزمه کرده بودم، قادر. دل ام می خواست برایت بفرستم اش. اما نیستی و مجالی نیست. امیدم این است که حالت خوب باشد و...شعر تصنیف این بود:پند عاشقان بشنو، وز در طرب بازآکاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشتعاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • طور دیگر باید بگویم یا اصلا هیچ نگویم

  • رمان تازه را می توانستم با تکیه به این همه فاجعه ی زندگی خودم بنویسم. می توانستم. اما من پیرتر و دورتر از آن ام که دیگر بتوانم خودم را دستمایه ی داستان ام کنم. اگر می توانستم شاید سریع تر پیش می رفتم., ...ادامه مطلب

  • راه رفتن توی گرداب

  • این طور تداخل اتفاقات و این روی هم افتادن هزار نقطه ی شانس روی یک اتفاق، توی فیلم و داستان هم توی ذوق می زند. همه جا می زند اصلا. اما فکرش را بکن؛ من افتاده ام روی دور یک بیچارگی درمان ناپذیر که هزار , ...ادامه مطلب

  • فتادم به راهی که پایان ندارد

  • این حجم از ناامیدی و بیزاری از خود در من نمی دانم عادی و تکراری است، یا تازگی دارد. دیگر پاک عقلم را باخته ام. خودم هم نمی دانم دارم چه غلطی می کنم وسط این آشفته بازار، یا نه، تونل وحشت. می توانست همه, ...ادامه مطلب

  • دق که ندانی که چیست گرفتم

  • می دانی، حالا بیش از هر وقت دیگری مطمئن ام که مریض ام. مطمئن ام که آدم های دور و برم را هم مریض کرده ام. واقعا مثل یک بیماری واگیر افتاده ام به جان همه آدمهای نزدیک ام. آنچه این مدت از سر گذراندم جز ف, ...ادامه مطلب

  • رفتن و رفتن

  • بیا دختر! بیا بی خیال همه ی این ها شویم. کمی از مردن بیا بیرون و زندگی کن. راستش را بخواهی برای مردن همیشه وقت هست، اما برای زندگی نه. از همان وقت که زاده می شویم همیشه بخشی از ما آماده ی مردن است. ان, ...ادامه مطلب

  • یه قاصد خبرم داد که آفتاب لب بومه

  • بگذریم از همه آلاف، اولوف های روال شده و نشده، عید خوبی بود. دست کم برای من اولین عیدی بود که توش دعوا و تشنج نبود. برای هر کسی از عیدهای پر تلاطم بچه گی و نوجوانی و جوانی می گویم، می خندد. الان دیگر خنده دار است که بلافاصله بعد از پرت شدن تمامی سفره ی ناهار به حیاط، کسی از توی تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید بگوید: آغاز سال هزار و سیصد و شصت و هفت! توی خانه ی بچه گی ما هیچ وقت هفت سین نبود. هفت سین فقط توی تلویزیون بود. آدم های خانه همه شان حکایت دلِ خوش سیری چند تو دل و روی زبان شان بود. به قول خودشان نسیه زنده بودند. کفش و لباس عید هم نبود. فقط وقتی خیلی به زبان می آمدیم که این چه عیدی اس,قاصد,خبرم,داد,آفتاب,بومه ...ادامه مطلب

  • باید رفت

  • بلاگفا حسابی مرا آزرده. اعتمادم را از بین برده. نمی شود که یکهو حجم زیادی از نوشته هات را بپراند و بعد مدعی همراهی باشد. وقتی نوشته های خاصی بپرد که دیگر غرض ها بیش تر رو می شود. دارم کم کم می روم از این جا. شاید باز اگر عرصه تنگ شود برگردم و چیزکی بنویسم، اما دیگر ماندن در خانه ای که توش پرده های حایل فرو ریخته لطفی ندارد. از این پس در این آدرس بیش تر خواهم نوشت: foggyloss.blogspot.com ,باید رفت,باید رفت وانتونز,باید رفت از اینجا,باید رفت شعر,باید رفت از این دیار,باید رفت زیر باران,باید رفت تا,باید رفت از این شهر,باید رفت میعاد خراسانی,بايد رفت ميعاد خراساني ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها