خب، دیگر برمیگردیم به صبح های جمعه طلایی جیحونی و کارونیمان، جایی که صبح وقتی آدم از فراز یک بالکن به همسایگانش سلام میدهد جوابش را با فاک یو! میدهند و طرف که از قضا حاضرجواب است و شاید هم آن فیلم که مشابه چنین صحنهای را دارد، دیده است، در پاسخ میگوید: فاک یو تو عزیزم! و ما این پایین توی حیاط به این حجم از خشم پیچیده در علاقه میخندیم، آن قدر میخندیم تا مثل فیلمهای دسیکا کمدی از شدت کمدی بودنش به تراژدی بدل شود. حقیقت تلخ این است که در این شهر همه ما قابلیت این را داریم جای هریک از این همسایهها باشیم و به رکیکترین شکل ممکن به هم ابراز ارادت کنیم! تلختر این که همه روزمرگی ما همین است! به طرز مشکوکی مدام داریم بیهوا و بیاختیار وسط فیلمهای دسیکا بازی میکنیم. لعنت به این حجم از نئورئالیسم کوفتی! بخوانید, ...ادامه مطلب
بله، بله، جناب قدرقدرت! آذرِ شما همچنان راسته ی کارون را عصرها پیاده تا پایین گز می کند و اشیاء کوچک و ارزان برای کلکسیونش می خرد و چه قدر مشامش قوی شده برای کشف انواع خوراکی ها؛ میوه، سبزی ها، نان ها و کلا غذاها. عطر غذاهای خانگی، آه! روز جمعه ای توی آن چسبناکی هوای دودآلود و مرطوب، عطر ماندگی خرماخارک را فهمید و دید که چه بوی سکرآوری دارد خرما وقتی توی فضای بسته ی تاریکی برای چند روزی به حال خودش می ماند، وقتی چشیدش تلخی و شیرینی آمیخته به گسی اش برای این دخترک فضول جذاب بود و انگار آشنا. یاد نخلستان هایی افتاد که با تو عمری گشته بود، نگشته بود؟ پس چرا این همه توی گوشت و خونش، در حافظه ی تمام سلولهاش این تصویر جا خوش کرده است؟ و این عطر خرمایی که تخمیر شده که آدم را توی هزارتویی نمناک و تاریک و خلسه آور فرو می برد، هزارتویی با تو که عطر شیر و گندم و رطب را با هم در خود دارد، عطر تو را دارد، به صراحت، به سماجت و به تداوم، این ها آیا خیالبافی صرف من است؟ نه! حتی اگر تو کتمانش کنی من می فهمم که تخیل من نیست، اینها از توست و حقیقت دارد. این عطر تو که می شنوم حقیقت دارد؛ همین عطری که برعکس رفتار و رویه ی ظاهری تو هم صراحت دارد، هم سماجت و هم تداوم! بی خیال! جناب قدرقدرت! تو هر چه قدر توداری کنی و در پوسته های عمیق تری از انکار فرو بروی، دستت برای من روتر می شود. همین پنهان کاری هایت تو را پیش من افشاتر می کند، قادر! بخوانید, ...ادامه مطلب
قادر؟ آه که چه قدر تشنهی سیریناپذیر صدا زدن اسم توام! اگر مجالام بود آنقدر بیوقفه صدات میکردم... آنقدر که نفسام بند بیاید.عزیزم، میدانی چه روحی در من دمیدی با صدات؟ با آن شعرهات که اکسیر شیدایی مناند؟قادر؟ آنقدر شوقات در من سر به فلک میکشد که گاه زبانام تاب گفتناش ندارد. صدای تو، کلماتات مرا از این خفقان دلتنگی نجات داد. شاید باور نکنی، اما واقعا جان گرفتهام از شنیدنات... من کمطاقتِ تنگحوصله تنها با صدای تو رنگ حیات میگیرم و نشانی از زنده بودن مییابم...ممنونم یکدانهی من... ممنونم سودای من... قادر من... بخوانید, ...ادامه مطلب
قادر؟ آخ که چه قدر تشنهی صدا زدن توام. آنچنان عطش دامنگیر و پیشرونده ای است در من برای صداکردن اسمت که نمی توانی تصور کنی. این مدام خواندنات، نرم، پر آه، بیهوا و پر از شهوتِ شنیدنِ «بله، جانم!» های مکرر از تو! لعنت به تو که هر چه دورتر میروی در من بیشتر می جوشی، بی آن که خودت بخواهی!این کتاب عبدالرحمن منیف عجب معجونی است، قادر! خوانده ای تو؟ همین «اشجار و اغتیال مرزوق» را میگویم. همین که عین حکایت سندباد بحری هزار و یکشب مرا دیوانهی خود کرده، قادر.در جایی از کتاب یکی از قهرماناناش از عشقی میگوید که یک زن در دل مرد شعلهور میکند، از این که زن، و به عقیدهی من مرد هم، در دل محبوباش دردی را بیدار میکند که هیچ کس دیگر را توان و جرأتاش نبوده... تو برای من همان بیدارگر دردی هستی که از ازل معطل تلنگر انگشت تو مانده بود... این هیولای تسکینناپذیر را تو در من از خواب بلند کردی و حالا ببین حال ام را...راستی گفته بودم؟ همین را که عربی را به جد و جهد دارم یاد میگیرم؟ همین خواندن کتاب منیف را به عربی؟ نگفته بودم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
دارم کارها را جمع و جور می کنم. امروز سرم حسابی شلوغ است. کارهای بیمارستان یک طرف، جلسه با انجمن ادبی طرف دیگر، تحقیقی که خیلی وقت است داریم انجام می دهیم هم رویش، به علاوه بازنویسی رمان که این گوشه و کنارها می کنم و یادداشت هایی که به روزنامه می دهم. تا هفته ی بعد کلی کار تحویل دادنی هست و بعدش شاید یک هفته ای را بروم پیش مامان. نیاز دارم بعد از دو سال که کمی برگردم به خانه ی بچگی ها و شاید اصلا توی همان رختخواب بخوابم و همان بالش ها را بغل کنم.بیشتر انرژی ام در این دو سال صرف دویدن و خشم و دلتنگی و فروخوردن بغض شد، به چیز دیگری معطوف کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
دلم تنگ شده. دلم برای چیزهایی تنگ شده که تا به حال هیچ وقت نداشته ام شان: تو، یک خانه ویلایی بزرگ و آشپزخانه ای مجزا و خورش قیمه بادمجان که به عمرم نخورده ام و کلی مهمان که از ظهر بیایند و شب هم نروند، یا بروند و من و تو را در خلوتی پرهیجان تنها بگذارند... دلم برای آذر خودم تنگ شده و قادری که این دو سال اخیر شناخته ام و دوستش دارم. دلم تنگ شده برای وقتی که تو بهانه نمی گرفتی، قهر نمی کردیم و خورش بادمجان برایم ضرر نداشت و تو شعرهای نزار و آدونیس توی گوشم زمزمه می کردی و من غذاها را پر از ادویه های گرمسیری می کردم. دلم تنگ است برای باغی که با هم نداشته ایم، انارهایی که نچیده ایم، قایم باشک بازی هایی که نکرده ایم. دلم تنگ است برای قادری که این همه از خشم و لجاجت پر نیست، آذری که این همه غرورش له نشده و عشق را گدایی نمی کند. دلم تنگ شده برای آمدن عصرگاهی خسته و کوفته ات به خانه و عطر غذایی که دست ما را تا سفره می گیرد و می نشاندمان بغل هم، دلم برای غذاهایی تنگ شده که بغل تو نخورده ام، آب هایی که از دهان تو ننوشیده ام، رختخوابی که برای خواب مان توی گرم ترین اتاق خانه نینداخته ام، عشق بازی داغی که دو ساعت طولش داده ایم، چای میان دو عشق بازی مان، شعری که برایم با آن لحن مدهوش کننده عربی ات می خوانی، مست شدن با صدای تو که زیباترین صدای مردانه ی دنیاست، عشق بازی دوباره و سه باره مان، مست و مدهوش افتادن مان در خواب، صبحی که بوسه تو آغاز می کند، هماغوشی دوباره ای که روزمان را روشن می کند، وعده ی آغوش بعدی و چای ها و شعرهای بعدی، فکر ناهاری که باید غافلگیرت کند، خواب پررخوت عصری که در آغوش تو طی می شود، عصرانه ای که لقمه را از دستان تو می خورم، دلم برای تمام این نکرده های ناممکن تنگ شده, ...ادامه مطلب
رمان تازه را می توانستم با تکیه به این همه فاجعه ی زندگی خودم بنویسم. می توانستم. اما من پیرتر و دورتر از آن ام که دیگر بتوانم خودم را دستمایه ی داستان ام کنم. اگر می توانستم شاید سریع تر پیش می رفتم., ...ادامه مطلب
این طور تداخل اتفاقات و این روی هم افتادن هزار نقطه ی شانس روی یک اتفاق، توی فیلم و داستان هم توی ذوق می زند. همه جا می زند اصلا. اما فکرش را بکن؛ من افتاده ام روی دور یک بیچارگی درمان ناپذیر که هزار , ...ادامه مطلب
دیدم دیگر دارم خیلی ناله می کنم از جور طبیعت و حوصله سربر شده ام. آخر حیف نیست وسط این باران پاییزی که همیشه شسته روح و روان مرا از غصه های ناتمام بگویم؟ دیدم توی دل این شهر پر از دود غبار چه غنیمتی ا, ...ادامه مطلب
می شود به رفتن فکر کرد؟ فکر می کنم و دنبال اش هستم. تنها چیزی که متزلزل ام می کند این است که نبودن ام زندگی را برای کسی سخت کند. خوب که نگاه می کنم می بینم نیست آن قدرها. همان طور که من بی آنها می توانم، آنها هم می توانند. در فکر یک روش ام فقط؛ آرام و بی درد و قطعی و تمام., ...ادامه مطلب
می دانی، حالا بیش از هر وقت دیگری مطمئن ام که مریض ام. مطمئن ام که آدم های دور و برم را هم مریض کرده ام. واقعا مثل یک بیماری واگیر افتاده ام به جان همه آدمهای نزدیک ام. آنچه این مدت از سر گذراندم جز ف, ...ادامه مطلب
بیا دختر! بیا بی خیال همه ی این ها شویم. کمی از مردن بیا بیرون و زندگی کن. راستش را بخواهی برای مردن همیشه وقت هست، اما برای زندگی نه. از همان وقت که زاده می شویم همیشه بخشی از ما آماده ی مردن است. ان, ...ادامه مطلب
چزاره پاوزه مجموعه شعری دارد با عنوان « کار خسته می کند ». شاید با همچو مضمونی فیلم هم کم ساخته نشده باشد؛ مثل فیلم های پائولو سورنتینو که به قول خودش حکایت از خسته کننده بودنِ زندگی دارند. زندگی خسته, ...ادامه مطلب
راستش از آن دفعه که نوشتم و میان اول و بعدش کلی فاصله افتاد، برنگشتم و ببینم چی گفته بودم. این شبیه همان سرنوشتی است که سراغ خیلی از نوشته هام آمده. آمدم و دیدم ای دل غافل؛ اول نوشته یک ساز را می زند , ...ادامه مطلب
آذرجان! آذر خانم جان! این آتش زیر خاکسترت را بکن آتش نرم و همیشه گیرایی که دست های آزارنده را همیشه دور نگه می دارد، اما برای دوست همیشه مطبوع و پذیراست. شنیدم که نشسته ای به تعریف تنهایی. این بار که , ...ادامه مطلب