املأ لیلی بالقبلاتک...

ساخت وبلاگ

یک هفته ای می شود که شوپن رفته پیش پدرش. زنگ می زند و می گوید خوشحال است و حسابی خوش می گذرانند. در هفت هشت ماه گذشته مدام پیش من بود و دوست نداشت جایی برود، اما ناگهان به سرش زد برود و مدتی را در جمعی مردانه میان پدر و عموها بماند. من هم گوهر را آوردم خانه ام؛ خاله ای که پیش مادرم زندگی می کند. هزار کیلومتر کوبید و آمد و با این که اهل غرولند است حالا از وضعیت موجود چندان بدش نمی آید. خانه ی جیحون را دوست دارد چون دلباز است و به همه جا دسترسی آسان دارد و پر از مغازه و آدم است. من هم به همین دلیل و هم به این خاطر که کودکی شیرینی را در این محله گذرانده ام دوست اش دارم، گرچه جیحون بچگی ها کجا و جیحون الان کجا؟

خانه ی جیحون را از بابت دیگری هم دوست دارم؛ این که به من شهامت داد روی پای خودم بایستم، هرچند سخت، هرچند با محرومیت های فراوان... همه نوع محرومیتی...

از تو بی خبرم و بی خبری برای آدم معطوف به نگرانی مثل خوره ای بر روح است. یادت هست؟ این تعبیر "آدم معطوف به نگرانی" را تو درباره ی خودت گفته بودی. اما انگار آن اندازه که من نگران می شوم توفیر دارد. نگرانی در من یک مشغله ی تمام وقت است و آن قدر پیش می رود و تحلیل ام می برد که از نا بیاندازدم... فکر کن اصلا تجسم عینی نگرانی باشم من...

مرا مسکوت و بی خبر نگذار، قادر. این مهلک ترین و بی رحمانه ترین کاری است که در حق ام می کنی. نمی خواهم از تو وقت و تمرکز بگیرم، می دانم کارهایی داری که باید شش دانگ حواس ات به آن ها باشد و مراقبت و انرژی مدام از تو می طلبند، نمی خواهم در محذورات بگذارم ات، اما فقط این که خبری بدهی کفایت ام می کند، پاپی نمی شوم، قول می دهم، چون که بی خبری مرگ است برای من...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 20:02