حبیتک بالصیف.... حبیتک بالشتی...

ساخت وبلاگ

مادرم از تنهایی وحشت دارد. همیشه بین هفت، هشت، ده تا آدم زندگی کرده. بچه که بودم مادرم طاقت نمی‌آورد خانه خودمان که یک کوچه از خانه پدرش فاصله داشت بمانیم. بعد از اینکه از مدرسه می‌آمد چرتی می‌زد و بند و بساط خیاطی‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت خانه پدرش و فرشید هم که کلا بچه‌ی کوچه بود و من هم زمانی بودم، اما بعد از یازده سالگی دیگر آن‌قدر می‌گفتند دختر خرس گنده نباید توی کوچه بازی کند که به خانه خو گرفتم و عصرها که مادرم می‌رفت خانه پدرش من می‌ماندم و حوضم! می‌توانستم تنها بمانم و با خودم سرگرم شوم، اما گاهی هم دلتنگ می‌شدم و می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگ که غیر از مادرم سه چهار خواهر و برادرش آن‌جا بودند و همه می‌چپیدیم توی یک اتاق ۱۲ متری و مادرم که آن طرف حیاط از پنجره مهمانخانه که مشرف بود به اتاق سه در چهار نشیمن سوزن صد تا یک غاز می‌زد و تماشای‌مان می‌کرد و از دیدن جمع کیفور می‌خندید. مدتی که پیش من بود مدام گله از تنهایی می‌کرد، اما می‌گفت تو را نمی‌توانم تنها بگذارم و من برای این که خیالش راحت شود داستان الهه را ساختم. گفتم الهه دوستم که مادرم چند باری او را دیده قرار است همخانه‌ام شود. حالا هر شب زنگ می‌زند و می‌پرسد الهه چه می‌کند و من هم از الهه براش قصه‌ها می‌بافم. امروز که رفته بودم پیاده ساعتها خیابان گز کنم مدام زنگ زد و پرسید کجایی و گفتم پیش الهه و مادرش. برایمان غذای شمالی پخته. ذوق‌زده گفت چه‌طور مرغ ترش درست می‌کنند و گفتم رسیدم خانه برایت می‌گویم. خانه که رسیدم نای حرف زدن نداشتم اما مفصلا مرغ ترشی تحویل مادرم دادم از پشت تلفن که آب دهانش از مشهد تا تهران راه کشید!

باران می‌بارد و فیروز همراهی‌اش می‌کند: والرصیف بحیره، والشارع غریق...

گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 16:07