گم در مه

متن مرتبط با «جان» در سایت گم در مه نوشته شده است

گر تو باشی که نباشم، تن من برخی جانت.....

  • آن جا که می خوانی: آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت... چه قدر صدات جادو می کند هر بار مرا. چند بار از سعدی خوانده ای و آخرینش این بود. امروز روز سعدی است. گوشش می دادم امروز. اگر می خواستی یکی تازه اش را بخوانی کدام غزل را انتخاب می کردی؟ حالت با کدام خوش بود؟ اگر فراغتی بود بخوانش برای من هم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من ایستاده ام در خواستنت، نه نشسته، با همه هوشیاری و جان خواهان توام.....

  • دلبر قدرقدرتِ من! طوری بندی و بسته ی تو شده ام که خودم هم نمی فهمم با خودم چه کنم. انگار طلسمم کرده باشی و هیچ چیز نتواند این طلسم را باطل کند. همیشه امید داشتم جایی و طوری و چیزی این عطشم به تو کمی فروبکاهد و بتوانم از چیزی غیر تشنگی هم با تو حرف بزنم، اما نمی شود. تشنگی امان نمی دهد و حال خودم را نمی فهمم وقتی می بینم نیستی، دقیقا همان وقتی که دلم می خواهد با من حرف بزنی و شاید از این تشنگی بکاهی تو دوری می کنی، تلخ می شوی و نمی گذاری. برای همین وحشی می شوم و این طور می افتم به جانت....نتوانسته ام هیچ طوری فکر کردن به تو را متوقف کنم، با این که خیلی وقت ها حضور نداشته ای، اما محبوب من، در تک تک روزهای این چهار سال هیچ نشد که از تو خالی باشم و دلتنگت نشوم و به تو فکر نکنم. زمانی طولانی گمان می کردم که سماجت ذهن من است یا وسواس ذاتی ام که این طور مرا مشغول تو نگه می دارد، اما بعد دیدم که نه، ماجرا فراتر از این حرفهاست. هرچه گذشت پررنگ تر هم شدی و وسعت بیش تری را در زندگی ام مال خودت کردی. این همه حوادث یک سال و نیم اخیر هم مرا از اشتغال به تو باز نداشت. حالا هم نه که خیال کنی چون تنها هستم پس بیشتر درگیر شده ام، من همین طور بوده ام درباره ی تو، پیش از این ها بوده ام و الان هم همان ام.نتوانسته ام فراموش کنم. هیچ وقت نتوانستم. یعنی بلد نیستم اصلا. هر تلاشی برای کم تر یادت افتادن بیشتر مرا مشغولت می کند.نتوانسته ام کسی دیگر را جای تو ببینم. آدم های دوروبر کم نیستند اما من هیچ طور و هیچ وقتی توان این را که از فکر کردن به تو کم کنم و به دیگری بیاندیشم نداشته ام. هیچ چیزی را هم نتوانسته ام جایگزین تو کنم. این را هم هیچ طوری نتوانسته ام یاد بگیرم.این ها را نگفتم که تو را به زور بیان, ...ادامه مطلب

  • این پنهان مرا در جان و تن

  • رو به روی من نشست توی جلسه ی نقد و رک و راست گفت که خودسانسوری می کنم. سر فرود آوردم و توی دفترچه ام نوشتم« خودسان...» بعد دیدم نمی توانم حتا کلمه را تمام کنم. اصلا بحث محذوریات ادب و اخلاق، یا عرف نیست که البته مرز این ها را هم نمی توان قطعیت داد، که برای من بحث چیزی میان آذر بودن و نبودن است. آذری که من باشم و نخواهد پرده روی پیکرش بکشد، همانی نیست که می خواهد مجمع ایده آل ها باشد؛ قد بلند و لاغر و خوش مشرب و شوخ و شنگ. آذر عریان قدش یک و شصت است و کمی چاق، درون گرا و خجالتی است و خیلی شوخی بلد نیست، این آذر متولد مشهد است و بزرگ شده ی همان جا تا پایان نوجوانی. این آذر خانواده ی داغانی داشت,این,پنهان,مرا,جان ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها