آن جا که می خوانی: آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت... چه قدر صدات جادو می کند هر بار مرا. چند بار از سعدی خوانده ای و آخرینش این بود. امروز روز سعدی است. گوشش می دادم امروز. اگر می خواستی یکی تازه اش را بخوانی کدام غزل را انتخاب می کردی؟ حالت با کدام خوش بود؟ اگر فراغتی بود بخوانش برای من هم. بخوانید, ...ادامه مطلب
خب، دیگر برمیگردیم به صبح های جمعه طلایی جیحونی و کارونیمان، جایی که صبح وقتی آدم از فراز یک بالکن به همسایگانش سلام میدهد جوابش را با فاک یو! میدهند و طرف که از قضا حاضرجواب است و شاید هم آن فیلم که مشابه چنین صحنهای را دارد، دیده است، در پاسخ میگوید: فاک یو تو عزیزم! و ما این پایین توی حیاط به این حجم از خشم پیچیده در علاقه میخندیم، آن قدر میخندیم تا مثل فیلمهای دسیکا کمدی از شدت کمدی بودنش به تراژدی بدل شود. حقیقت تلخ این است که در این شهر همه ما قابلیت این را داریم جای هریک از این همسایهها باشیم و به رکیکترین شکل ممکن به هم ابراز ارادت کنیم! تلختر این که همه روزمرگی ما همین است! به طرز مشکوکی مدام داریم بیهوا و بیاختیار وسط فیلمهای دسیکا بازی میکنیم. لعنت به این حجم از نئورئالیسم کوفتی! بخوانید, ...ادامه مطلب
کارم را رها می کنم. باید رد بشوم از این دو راهه منزل. همیشه واهمه از این دو راهی ها نمی گذاشت پیش بروم؛ ترس از آن نیم تاریکی مسیر. نگاه که می کنم به این سی و شش سال، می بینم تصمیم های قاطعانه ای که در تنهایی و فارغ از فشار دیگران بگیرم کم بوده، یا شاید حتا نبوده. همیشه ترس از شکستن دلی، کدورت خاطری ، چیزی نگذاشته مصمم باشم در انتخاب ام. شاید بیش از همه هم مادرم بود که نمی گذاشت طور دیگری باشم. همیشه یک تابلو نامرئی مریمِ مسیح در آغوش و گریان را که چشم به نوری در بالای سرش دوخته بود، می گذاشت پیش روم؛ یعنی که این من و توایم و حالا خود دانی که چه کنی و در واقع خود دانستنی در کار نبود. همه او بو,باش,ایام،,خواهد,بودن ...ادامه مطلب